بخش نخست که هویت فرهنگی است خواه ناخواه پدید میآید، چونکه بودنش طبیعی و
برای زندگی اجتماعی لازم است. نکتهی شایان توجه جهانبینی و سیستم
ارزشگذاری است که میتواند هویت فرهنگی را، چه در درون خود و چه در برخورد با
سیستمهای دیگر سازنده و یا ویرانگر سازد.
این پیشگفتار ما را به چنین برآیندی میرساند که “سیستم باوری” سازنده و
فراگیر آن است که همگانی و جهانمدار باشد، یعنی زیربنایی و بنیادین،
آگاهکننده و آورندهی آرامش برای انسان بدون مطرح کردن رنگ، مذهب، زبان،
جنسیت و عقیدهی سیاسی باشد. اگر هویت فرهنگی از چنین نظام ارزشی والایی
برخوردار نباشد، به ضد ارزش سقوط میکند که ویرانگر است.
سرانجام آنچه ناشی از اراده و گزینش آزاد انسان و از روی احساس مسئولیت و
آگاهی نباشد و با خشکباوری (دگماتیک)، چه به شکل “فرمانهای خدایی” چه
بگونهی “دین اول و آخر” یا “پیامبر اول و آخر” یا “سرزمین مقدس” یا “نژاد
برتر” یا “زبان برتر” و “زبان خدایی” و غیره، ضد ارزش بوده و ویرانگر خواهد
بود، مگر آنکه همهی انسانهای دنیای پهناور از یک نژاد، یک زبان، یک دین، یک
پیامبر، یک خدا و یک سرزمین مقدس بشوند!! آیا چنین چیزی شدنی و اصولا" امکان
پذیر است؟؟ و یا اگر هست دلخواه و ایدهآل همه است؟ به راستی تا چه اندازه
انسانها باید در این راه فدا و کشته شوند تا انسان از نگاه گروهی خشک فکر
“خوشبخت” گردد!؟
برای دادن پاسخ درست و منطقی به این پرسش باید که نخست تعریفی از “دین” و
“سیاست” به دست داد تا بر اساس آن بتوان پاسخی برای این پرسش یافت.
دین: اگر دین را بطور کلی “راه و روش زندگی” و یا “جهانبینی” بدانیم، چه به
شکل “خدامرکز” و چه “انسانمرکز” و یا هر “مرکز” دیگر، آنگاه تمامی اندیشه و
گفتار و کردار هر کس بر اساس دین یا جهانبینیاش شکل میگیرد تا آنجا که هر
چیزی، از جمله کارهای زندگانی او بر پایهی آن انجام مییابند.با این حساب در
میدان فراخناک زندگی، کار سیاسی، اجتماعی، دولتی و هر کار و کوشش دیگری جای
میگیرد.
سیاست و کار سیاسی:
الف ـ سیاست به معنای “تدبیر” یا “چاره اندیشی” و یا پیداکردن بهترین شیوهی
حل مسائل با توجه به شرایط میباشد.
اگر گفته شده که “انسان جانوری سیاسی است” (ارسطو، سدهی چهارم پیش از میلاد)
بدین مفهوم است که انسان تنها جانداری است که در برابر رویدادها تواناییِ
ژرفنگری و تشخیص راهحلهای گوناگون را دارد. بنا بر تعریف بالا، اندازه و
چگونگیِ این توانایی به گونهای به دین و جهانبینی فرد پیوند پیدا میکند.
ب ـ سیاست به معنای عام آن یعنی اندیشه و گفتار و کردار در راستای بدست آوردن
موقعیت و شرایطی برای تأثیر بر یک جامعه از بالای هرم آن، در چهارچوب فردی و
یا سازمانی میباشد.
بر اساس چنین تعریفی شاید “دولت“ و یا از آنهم گویاتر “قدرت حاکمه” واژههایی
بهتر برای رساندنِ مفهوم باشند.
پ ـ سیاست در رخت و پوششِ بازی سیاسی یعنی تظاهرات به راهانداختن و دادن
شعارهای “مرگ بر…” و “زنده باد …” و غیره
ت ـ کار سیاسی، به مفهوم درست آن در پیوند با مورد “ب”، یعنی سیاست به معنای
قدرت حاکمه تعریف میشود که هدف از آن رسیدن به شرایط و موقعیتی در جامعه است
که بتوان از بالا برآن تأثیر گذاشت.
گفتیم که دین هر کسی یعنی جهانبینی او، جایگاه او را در برابر کارهای
اجتماعی روشن میکند. اگر سیاست را به چم “تدبیر” یا “چارهاندیشی“ بگیریم، هر
انسانی با هر دینی، بگونهای چارهاندیش است! پس دین از “چارهاندیشی” جدا
نیست، یعنی چارهاندیشی با انسان و در نهاد او است.
اما چگونگیِ جدایی دین از قدرت حاکمه مقولهی دیگری است که بازمیگردد به
تعریف و مفهوم هر دین و شیوههای اندیشه و گفتار و کردار دارندگان آن بر
پایهی آن جهانبینی که خوب و بد و یا درست و نادرست بودن آن بازمیگردد به
نتایج سازنده و یا ویرانگری که این شیوههای رفتاری برای هر اجتماعی دارد.پس
باید باز هم “دین” را بیشتر بشکافیم تا چگونگی این رابطه را دریابیم. در واقع
باید ببینیم که هدف واقعی هر دین چیست.
اگر به دینهای موجود در سطح جهان نگاهی بیندازیم میبینیم که چگونه در برخی
ویژگیها همسانی دارند و در برخی جدایی. همسانیِ دینهای “خدامرکز” را شاید
بتوان در یک واژه کوتاه کرد: “تمامیتخواهی” (بخوانیم “قدرتطلبی”)، قدرتی که
به ظاهر از سوی خداست و به اصطلاح “خدایی” است.
تعبیر و کاربرد و سودجویی از چنین قدرت خدایی در دست انسانهایی است که خود
را وامدار و نمایندهی کامل و مختارِ زمینیِ چنین خدایی میدانند! آیا تا کنون
چنین قدرت خدایی که در دست خدایان زمینی بوده است در راستای خوشبختی خاندان
انسانی به کار برده شده است؟
آیا خوشبختی انسان ضمانت شده است و یا خوشبختی، خودکامگی و جاهطلبیهای فرد
یا افراد و فرقه ای محدودی؟ پاسخ را در تاریخ و کوچه پسکوچههای جامعهی
بشری باید یافت.
پیامد آنچه که این قدرتهای فردی و به ظاهر برخاسته از یگانه قدرت جهانی
“خداوند” بر سر نوع بشر آوردهاند، اغلب جز ویرانی، کشتار و خفقان چیز دیگری
نبوده است! تاریخ گواه دادگری است!
همسانیِ دیگر این ادیان که نمیتوان آن را به هیچ روی نادیده گرفت ایجاد جدایی
میان پیروان یکی با دیگری و حتا برخورد و جنگ و “دیگرکشی” به بهانهی دین و
مذهب بوده است. اگرچه تلاشهایی از سوی رهبران دینها میشود تا میان خود آشتی
برقرار نمایند (سمینارهای رنگارنگ، چون تذیبون همین همایش...)اما
“تمامیتخواهی” سبب میشود که در واقعیت چشم دیدن رقیب را نداشته باشند و یا
به دلیلِ خود را “دین آخر” یا “نژاد برگزیده” دانستن و یا به هر بهانه و
باوری از این دست، سبب میشود تا در جایی باز آتش دشمنی زبانه بکشد و کار را
به نابودی یکدیگر بکشاند. البته خوب میدانیم که در تمامی این موارد نیز “دین”
یک بهانه است و “قدرتطلبی” دلیل زیربنایی و مایهی اصلی و همیشگی است.پس
براستی باید پدیدهی “قدرتطلبی” را واشکافت و دید که بهترین شیوهی برخورد
سازنده با این ویژگی چیست؟
قدرتطلبی = برتری جویی = زورگویی
قدرت، یک واژهی تازی است که برابر آن را در زبان پارسی نیرو و توان است که به
گوش، راست و درست مینشیند و بار مثبت دارد و “ارزش” است، اما زمانی که با
پسوند “طلب” (صفت فاعلی) یا “طلبی” (حاصل مصدر) تازی درمیآمیزد (قدرتطلب ـ
قدرتطلبی) بار منفی میگیرد و بوی تند و تیز زور و زورگویی به مشام میرساند و
“ضد ارزش” میشود.
نیروخواهی، نیرومندی، نیرودهی، توانبخشی، توانخواهی … ارزشهای نیک و مثبت
بوده و به مفهوم خواستن نیرو و توان برای انجام کاری سازنده و مثبت میباشند
درحالی که “زورگویی” و “قدرتطلبی” به مفهوم خواستن قدرت برای زیرپا گذاشتن
حق و حقوق دیگران است.یکی از ویژگیهای رستاخیز و جنبش فکری ـ فرهنگی ـ
اجتماعی اشو زرتشت تبدیل ضدارزشها به ارزشها بود. او نیرو و قدرت را از
“زور” گرفت و در “راستی” و “خوبی” گذاشت(همازوربیم،همازورهما اشوبیم).در
فرهنگ ایرانی چنین میراث پرغنا، نیک و مثبت شناخته شده و داشتن و پرداختن به
آن سفارش شده است:
ز نیرو بود مرد را راستی ز سستی کژی زاید و کاست
و از سویی نیرو در راستی و جزوی از آن است. (خشترا)
از سفر دور و دراز مقدمهچینی بازگردیم و به برآیند آنچه که دستیابیِ “دین”
به “دولت” است نگاهی شایان بیندازیم:
آنگاه که گفته میشود “دین” به “دولت” دست مییابد یعنی که یک “دستگاه دینی”،
یعنی “روحانیت” یا “دینمداران” به ابزار قدرت دولتی یا حکومتی دست بیابند.
از آنجا که فرض بر “قدرتطلب” بودن و “تمامیتخواه” بودن دین است نتیجهای جز
فاجعهای زیانبار برای جامعهی بشری و محیط طبیعی نخواهد داشت.در اینجا شاید
پرسشی پیش آید: پس دینی که “قدرتطلب” نباشد آیا شایسته است که به ابزار
حکومت دست یابد؟
پاسخ منطقی به این پرسش منطقی میتواند این باشد که: “اصولا دینی که قدرتطلب
نباشد نیازی برای دست یافتن به قدرت دولتی و حکومتی ندارد!”از سوی دیگر آن
انسانهایی که دولت و حکومت را در هر سیستمی تشکیل میدهند باید آزاد باشند که
هر دینی که میخواهند داشته باشند و یا حتا نداشته باشند با این شرط که
دولتمردان اجازهی آن را نداشته باشند که دینشان را نیز بر صندلی تصمیمگیری
و اجرایی جای دهند.آنچه که میباید در مرکز قرار گیرد “شایستگی و خردوری” است
تا سازندگی جهان ضمانت شده،. مردم از امنیت معنوی و مادی برخوردار گشته و به
اندیشهی “بنی آدم اعضای یکدیگرند” میدان کردار بخشیده شود.
پس از همین دیدگاه شایسته و درست آن است که در قانون اساسی کشورهای دموکراتیک
جهان این امر مهم و حیاتی، که همان جدایی دین از دولت است گنجانده شود.
چه خوش گفت آن معلم بی ادعا و پاکدل، دستور انوشیروان دهالا: کثیفترین و
زشترین جنایات تاریخ قتل و آزار مردم به خاطر عقیده و طرز فکر آنهاست،در جهان
هیچ کس دین خود را با بررسی و تحقیق و بر پایه دلایل علمی بر نمی گزیند،به
همین دلیل هیچ کس حق ندارد آنچه به وراثت و عادت و یا از راه عاطفه و تلقین
پذیرفته،مبنای حکومت بر دیگران قرار دهد،کسانی که یک مذهب را پایه تشخیص
صلاحیت یا عدم صلاحیت مردم قرار می دهند،به یک جنایت عمومی بر علیه بشریت
اقدام کرده اند.
پس رویهمرفته میتوان نتیجه ای منطقی گرفت که
دین باید از دولت و حکومت جدا باشد.
ممکن است در اینجا چنین پرسشی پیش بیاید:
از آنجایی که برخی از دینها قدرتطلب و برتریجویند، آیا درست است که
باورمندان به چنین دینهایی به دولت راه بیابند؟ پاسخ آن است که چون اساس کار
هر جامعهی دموکرات بر آزادی گزینش است پس هر فرد میتواند بدون در نظر گرفتن
یا مطرح شدن باور دینیش هم برگزیند و هم برگزیده شود.چونان که اشو زرتشت به
ما می آموزد اصل بر اختیار بشر است،او می گوید زن و مرد خود خود با تکیه بر
خرد واندیشه نیک باید راه زندگی خویش را برگزینید مگزارید آموزگاران بد
زندگییتان را تباه سازند. در مکتب مزدیسنا انسان بوسیله پروردگار کاملا"
مختار افریده شده و این خود اوست که میبایست با تلاش و کوشش به زندگی دنیوی
خویش سرو سامان ببخشد که اگر جز این بود تمام مردمان جهان به صوفی گری
،شمنیسم و ریاضت نشینی روی می آوردند!
البته روشن است که هر فرد برای برگزیدن یا برگزیده شدن باید دارای آن
بنیانیترین ویژگیهای پذیرفته شده از سوی جوامع پیشرفته و شهری گری باشد.
این مردمِ هر جامعه هستند که باید از “آگاهی” کافی و البته آزادی کامل برای
گزینش برخوردار باشند تا بدانند که چه کسانی را برای نمایندگی خود و دادن
نیروی دولتی بدستشان پروانه بدهند. پس باید آگاهی را در جامعه بالا برد و این
خود نیاز به فراهم بودن آزادیهای اساسی مانند بیان و غیره در جامعه دارد.
مهمتر از همه، آگاهی از این نکته است که اگر “دین” یا “جهانبینی” برای
سازندگی، پیشرفت، آبادانی و آرامش جهانی نباشد نباید آن را پذیرفت یا باور
کرد تا میدان قدرت بیابد. اگر هم در دینی زاده شدهایم که آگاهیم کاربرد و
نتایجش برای مردم جهان منفی و ویرانگرست خرد حکم میکند که از آن جدا شده و
نگذاریم که رشد کند.
برخلاف آنان که میگویند داشتن هر دینی بهتر از بیدینی است من بر این باورم
که:
لا اقل برای اینان بیدینی بهتر از داشتن دینی ویرانگر است.
همیشه به شادی زیوید در پناه مزدا
این جستار به بررسی آگاهی حافظ از اندیشه های ایرانی و جلوه ی آنها در اشعار او اختصاص دارد.
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
نمی دانم بگویم کم پیش می آید یا نه؟ ولی زیاد هم پیش نمی آید که یک بیت شعر بتواند چنین باری را بر دوش بکشد.این بیت نشان دهنده ی تاریخ و جهانبینی است.بله ! این بیت حافظ به عهد و پیمان ناگسستنی میان مهرورزان اشاره دارد.ولی مهرورزان چه کسانی هستند؟ مهر ایزد معروف ایرانی که روزگاری پیش از زرتشت خدایگان خدا بود و پس از زرتشت نیز ایزدی معروف که در گاهشماری ایرانی نیز یک جشن بزرگ(بزرگترین جشن ایرانیان پس از نوروز) را به خود اختصاص داده است . بزرگترین مشخصه مهر این است که به عهد و پیمان پایبند است . میترا یا مهر خدای عهد و پیمان است . به همین دلیل پیروان او به وفا داری مشهورند . مهرورزان وفادارند و پیمان خویش را نمی شکنند.
حافظ در روزگاری که بیشتر مردم بی سواد بودند به این تاریخ و این اندیشه ها و این جهانبینی چنان آگاه است که با زیرکی خاص خود آن را به نمایش می کشد.
حلقه پیر مغانم ز ازل در گوش است
ما همانیم(بر همانیم) که بودیم و همان خواهد بود
نشان مهر حلقه است. در واقع حلقه نشان وفاداریست . در بیستون حلقه ی عهد و پیمان به زیبایی به نمایش در آمده است . در نگاره فروهر نیز حلقه ی مهر دیده می شود. در روزگاران دور غلامان را حلقه به گوش می کردند به این دلیل که مشخص باشد غلامان به ارباب خویش وفا دارند . هچنین حلقه ازدواج نشانه ی وفاداری میان همسران است . حافظ نیز خود را غلام حلقه به گوش پیر مغان می داند . پیر مغان کسی نیست به جز موبدان موبد . و یا به قولی زرتشت.حافظ می گوید از روز ازل به دلیل ایرانی بودن وفادار پیر مغان بوده است و همیشه وفادار خواهد بود.
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
بسیاری از حافظ شناسان معتقدند که حافظ از طرف شیوخ تحت فشار و حتی خطر بوده است. ولی باز هم دست از بیان اندیشه هایش حتی در لفاف و کنایه دست بر نمی دارد.
غم زمانه که هیچش گران نمی بینم
دواش جز می چون ارغوان نمی بینم
به ترک صحبت پیر مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمی بینم
پیر مغان به طرزی غیر قابل انکار در اشعار شاعر شیرازی جلوه گر است.
حافظ علاوه بر علاقه مندی به پیر مغان ، به دانش و عرفان زرتشتی نیز آگاه است . او آتش درون که در اوستا به آن اشاره شده است را می شناسد و دلیل علاقه اش به پیر مغان را همین آتش می داند .
از آن به دیر مغانم عزیز می دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
رشید شهمردان در دیباچه ی کتاب تاریخ زرتشتیان در مورد حافظ چنین می گوید:
(حیران و متعجب می بودم که با وجود تصریح خواجه به بندگی پیر مغان که موبد زرتشتی باشد در تذکره ها بنام اولیا و صاحبدلان به آنها بر نمی خوریم . از این حیث دلواپس بودم ولی به مصداق :
سایه حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود
در هندوستان به کتب و آثار فرزانگار زرتشتی و اولیای گرام(گرامی) آنها بر خوردم . فرزانگانی که بزرگترین عارفان و اولیای اسلام مانند شیخ بهاالدین الجبلی العاملی و میرزا ابوالقاسم فندرسکی به معاشرت و دوستی آنها مفتخر بوده اند.)
به باغ تازه کن آیین دین زرتشتی
کنون که لاله بر افروخت آتش نمرود
بسیاری از اشعار حافظ که به طور روشن به دین ایران باستان اشاره دارد در دیوانهای تازه چاپ شده حذف شده اند.
(باطن آن اشعار برای شریعت مارهای گزنده و سلسله زنجیرهای ضلال بود.)
گویند که می مخور به شعبان نه رواست
نه نیز رجب که آن مه خاص خداست
شعبان و رجب ، ماه خدایند و رسول
ما می رمضان خوریم ، کان خاصه ماست
***
طبعم به نماز و روزه چون مایل شد
گفتم که مراد کلیم حاصل شد
افسوس که این وضو به بادی بشکست
و آن روزه به نیم جرعه می باطل شد
***
گویند که ماه روزه نزدیک رسید
من بعد بگرد باده نتوان گردید
در آخر شعبان بخورم چندان می
کاندر رمضان مست بخسبم تا عید
صادق هدایت درباره تازگی و همیشه تازه ماندن رباعیات خیام چنین می نویسد:
(فلسفه خیام هیچ وقت تازگی خود را از دست نخواهد داد.چون این ترانه های در ظاهر کوچک ولی پر مغز ، تمام مسائل مهم و تاریک فلسفی که در ادوار مختلف انسان را سرگردان کرده و افکاری که جبرا به او تحمیل شده و اسراری که برایش لاینحل مانده ، مطرح میکند.خیام ترجمان این شکنجه های روحی شده ، فریادهای او انعکاس دردها ، اضطرابها ، ترسها ، امیدها و یاسهای میلونها نسل بشر است که پی در پی فکر آنها را عذاب داده است.خیام سعی می کند در ترانه های خودش با زبان و سبک غریبی همه این مشکلات معماها و مجهولات را آشکارا و بی پرده حل بکند.او زیر خنده های عصبانی و رعشه آور مسائل دینی و فلسفی را بیان میکند.بعد راه حل محسوس و عقلی برایش می جوید.)
یکی از خدمات خیام آن است که بشر را از مقام بزرگی برای خود قائل بود پایین آورده و تاج اشرافیت را از سرش برداشته و حقارت او و دنیایی که در آن بسر می برد آشکار نموده است:
ای بیخبران شکل مجسم هیچ است
وین طارم نه سپهر ارقم هیچ است
خوش باش که در نشیمن کون و فساد
وابسته ی یک دمیم و آن هم هیچ است
در نظر خیام تمامی ستارگان نحسند و ستاره سعد وجود ندارد.زندگی شر است بهتر اینست که آدمی هر چه زود تر این دنیا را ترک گوید:
خرم دل آنکه زین جهان زود برفت
و اسوده کسی که خود نزاد از مادر
آنچه از اشعار خیام بر می آید نشان میدهد که او جبری بود ولی به قضا و قدر مذهبی اعتقاد نداشت.جبر یاس آلودی که خیام تعلیم می دهد دارای هیچگونه پاداش و سزایی نیست.به عبارت دیگر در قاموس خیام ،بهشت ، جهنم، مجازات ،مکافات و روز رستاخیز وجود ندارد.مردی که دنیا را شناخته است نمی تواند با این نوع تخیلات شیرین خود را فریب دهد.به همین سبب بود که خیام به این دنیا(که با همه عظمتش هدفی ندارد و به جز ضرورت و احتیاج عبث عامل و محرکی دیگر برایش نتوان یافت با نظر بی اعتنایی می نگریست و قوه قریحه و قدرت علمی خود را راه لذت صرف می کرد.او اوضاع در هم و برهم عالم را مسخره میکرد و به غیر از لذت مقصدی دیگر برای حیات نمی یابد.) او به علت جبری بودن حتی انسان را مسئول اعمال خویش نمی داند.
از آب و گلم سرشته ای من چه کنم؟
وین پشم و قصب تو رشته ای من چه کنم؟
هر نیک و بدی که از من آید به وجود
تو بر سر من نوشته ای من چه کنم؟
علی رغم اینکه در رباعیات خیام افکار ضد صوفی زیاد دیده می شوند مع ذالک بعضی از افراد او را صوفی دانسته اند.حقیقت آن است که خیام صوفیانه زندگی می کرد ولی معتقدات صوفیانه نداشت.وی ماتریالیست و بدبین بود در حالی که صوفیان ایده آلیست و خوشبینند.همانطور که هانری ماسه میگوید:(بر خلاف مشهور ، خیام شاعر و ریاضی دان ، از عرفان و تصوف بر کنار است. و فقط به شکل ماهرانه ای و به طور مختصر و مفید ، پرده اضطراب و دلهره ی بشر را در برابر اسرار سرنوشت کنار میزد.)
ادامه دارد...
یاری نامه:
درباره رباعیات خیام(صادق هدایت)
فلسفه شرق(مهرداد مهرین)
بر گرفته از بزرگان پارسی گو
به کوشش آرزو رضایی
آتش در ایران باستان و اوستا آتر و آترش خوانده شده است.به پهلوی آتش را اتور و آتخش نوشته اند.از نامهای دیگر آتش آذر و آدر است.
آتش از دیرباز در میان ایرانیان جایگاه ویژه ای داشته است .در دیدگاه ایرانیان آتش پیدا شده به دست پادشاهی به نام هوشنگ است.به گفته فردوسی بزرگ روزی هوشنگ با چند تن از یارانش به کوهی رفته بود که ماری بزرگ و سیاه بر آنان یورش برد و هوشنگ سنگی به سوی مار پرتاب کرد:
برآمد به سنگ گران سنگ خورد
همان و همین سنگ بشکست خرد
فروغی پدید امد از هر دوسنگ
دل سنگ گشت از فروغ اذرنگ
نشد مار کشته ولیکن ز راز
پدید آمد آتش از آن سنگ باز
هر آنکس که بر سنگ آهن زدی
از او روشنایی پدید آمدی
از برخورد سنگ پرتاب شده با سنگ دیگر روشنایی و فروغی پدید آمد که مار را ترساند و فراری داد.و این شکل گیری آتش بود. از آن پس آتش سپند(مقدس) شمرده شد و جشن سده پایه گذاری شد.
جهاندار پیش جهان آفرین
نیایش همی کرد و گفت آفرین
که او را فروغی چنین هدیه داد
همین آتش آنگاه قبله نهاد
به گفته فردوسی و در باور بسیاری کشف کننده اتش ایرانیان بوده اند.افسانه یا آمیغ(حقیقت) آتش به دلیل داشتن نور و گرما بسیار مهم است. میتوان گفت آتش است که انسان را از جانداران دیگر جدا ساخت و زندگانیش را به یکبارگی دگرگون گردانید. چون آتش بهترین وسیله آسایش او گردید آن را از همه گرامیتر دانست و به پرستش آن پرداخت .
اقوام ایرانی همان آرین ها و یا آریایی هایی بودند از مناطق سرد روسیه و سیبری به سرزمین ایران کوچیده بودند.برای این نژاد اتش میتوانست در خور ستایش باشد.چرا که آنان را از سردرگمی و سرمای استخوان سوز نجات میداد.به آنان راه می نمایاند.و آنان را به سرزمین رویاهایشان میرساند.تا که به ایران امدند و ایران را تشکیل دادند با اقوام ساکن در ایران پیوند خوردند و قومی یکپارچه شدند.شاید همین دیرینه و خاطره باعث میشد ایرانیان طبیعت را بپرستند.هوای نیک و اتش و خاک بدون برف و اب یخ نزده گوارا برای این قوم به مانند خدایی بود زندگی می بخشید ولی در این چهارگانه بازهم اتش برتر بود چرا که دسترسی به ان سخت بود ولی با دسترسی به آن سه گانه دیگر هم بدست می امد.
شد از خاوران کاروانی روان
همه کاروان دوده آریان
گروهی همه گرد و چادر نشین
پراکنده از جور تاتار و چین
سیه چشم و ابروی و ژولیده موی
ز چرم دد و دام جامه بدوی
پرستنده انجم و ماه و هور
ولی بی خبر از خداوند نور
رسیدند با خاندان گله
شدند اطراف ایران یله
چراگاه و آبشخوری دلپسند
در این مرز دیدند پست و بلند
ایرانیان طبیعت پرست نیز آتش را گرامی دانستند.خدایان پنداری ایرانیان همه گرداگرد آذرگاه آتش فروزان فرا می آمدند و برای خود جایگاه گزیده بودند و آتش و همه آن چیزهایی که بسته به آن بودند باعث رنگینی مراسم مذهبی بود.ایرانیان نذرهای خود را به آتش می ریختند تا آتش آن را به خدایان که بر تختگاهی بر آسمان نشسته است برساند. آتش از سوی دیگر نیز برای ایرانیان سود مند بود. آتش شبهای سرد کوهستان ها و دشتها و کویرهای ایران را گرم میکرد. آتش جانوران وحشی را دور میداشت. چون روشن کرده آتش آسان نبود آنها پیوسته آتش را در مکانی در شهر و دهات خویش روشن میگذاشتند. تا هر کس بخواهد آتش خانه خود را شعله گرفتن از این آتش روشن بدارد. این آتش فروزان در دهات هم مسافران و کاروانان را راهنمایی میکرد.
در میان این نژاد اشوزرتشت که پی به خدای یگانه برده بود برخاست. دید او به آتش از نوع دیگری بود .او اتش را فروزه خداوند دید . یک نماد. او دریافت خداوند شیدان شید(نور نورها)است و آتش نیز یک منبع نور. او دریافت که نور است که انسان را به خدا میخواند . و گرمای آتش مانند گرمای عشق انسان به اوست. آتش زیبایی او را یاد آور میشود.ولی اشو زرتشت همانگونه که نمودارها و نگاره ها و پیکره ها را از آلایش پنداربافی و ناپاکی زدود آتش را هم پیکره مینوی بخشید.
قضا را دین مرز مینو سرشت
دری باز شد از سرای بهشت
درخشید خورشید گیتی فروز
شب تیره آریان کرد روز
برافکند زردشت از رخ نقاب
خجل کرد رخساره آفتاب
به یکدست آتش به یک دست زند
یکی رمز حکمت یکی راز و پند
یکی مایه روشنیهای خاک
یکی روشنی بخش دلهای پاک
نیایش بهر مزد روشن نکوست
که خورشید روشنگر بام اوست
در گاتها سرود:
(( ما ای اهورا خواهان آتش تو می باشیم. که پرتو راستی تواناست .آن نیرومند است و آشکارا نیکان را کمک میکند.و شادی می بخشد ولی ای مزدا بدخواهان را یک دم از میان بر میدارد.)) ۳۴-۴
(( هنگامی که دروغکار برای ازار من کمر می بندد، که را ای مزدا جز آتش و منش خود برای نگهداری من گمارده ای؟ از پرتو کارهای این دو گوهر است ای اهورا که آیین راستی به کار بسته می شود. نهادم را از این دستور آگاه ساز.)) ۴۶ـ۷
در یسنا هات ۱۷ شش نوع اتش آورده شده است:
۱/آتش برزی سونگهه(اتشی که روی زمین وجود دارد و ما به کار میبریم)
۲/آتش وهوفریان(آتش کالبد و غریزه انسان که بدون آن زندگی غیر ممکن است)
۳/آتش اروازیشت( اتشی که در نباتات و رستنی هاست)
۴/آتش وازیشت(برق آسمان)
۵/آتش سپینیشت( آتشی که در گروسمان روشن است)
۶/آتش نریوسنگ
پیداست که آتش زرتشت آن گرما و روشنی و ان پرتو مینوی است که از اهورا مزدا سرچشمه میگیرد.اهورامزدایی که خود نور مینوی است.آن روشنی گاه و جای هرمز است که آن را روشنی بیکران خوانند.
آتش به دلایل زیادی هم پرستش سوی (قبله) زرتشتیان قرار گرفت: ۱/آتش گرم و روشن است و این را می رساند که انسان باید پیوسته مانند آتش گرم و روشن باشد و دیگران را از تاریکی برهاند.۲/زبانه اتش همیشه رو به بالاست و این را میرساند که انسان باید همیشه رو به بالا و پیشرفت رود.۳/آتش را باید با اندیشه روشن کرد.اتش بی اندیشه یا خاموش میشود یا فاجعه می آفریند.۴/درمیان مواد جهان تنها و تنها آتش است که پاک است و پلیدی در ان راه ندارد.۵/آتش مانند خداوند پلیدی ها را پا ک میکند و خود همیشه پاک می ماند......
در آتش نیایش امده است: آترُو . اَ هو رَهٍه .مَزداو. پُوترَه . تَوَه .آتَرش.-پوترَه . اَهورَهه مَزداو . ( درود و یزشن و ستایش و نیایش باد به تو ای آذر پسر اهورا .) شاید واژه پسر در اینجا به اندیشه آید که اهورامزدا دارای پسر است و صفات انسانی دارد ولی منظور تنها اینست درود به ای آتشی که ریشه تو اهورامزدا است.آتشی که نماد خداوند است و در جهان مادی نور بودن خداوند را میرساند.نوری که چشمان انسان قادر به دیدنش باشد . البته واژه پوتره به آفریده هم ترجمه شده است.
فلسفه اشراق که سهروردی پایه گذار آن بوده است از فلسفه آتش و نور بودن خداوند سرچشمه گرفته است.
در فرهنگهای دیگر و همچنین دینهای سامی هم آتش گرامی داشته شده است. چنیان و ژاپنی ها و مکزیکی ها ان قدر به آتش احترام مگیذاردند که برای آن صفت پروردگاری قائل بودند.هندوان در بسیاری از جشن ها آتش روشن میکنند و در جشن عروسی ، عروس و داماد سه بار به دور اتش سپند میگردنند. در معابد مصر شبانه روز آتش می سوخت.قوم ژرمن در برابر خدایشان تور چراغی را پیوسته فروزان میکردند.اسلاوها به احترام خدای خود پرون نام داشت جلوی آتش به نیایش میپرداختند.در یونان در شهر المپیا معبدی بود که آتش سپند آن همیشه روشن بود.
در انجیل نیز صحبت از تعمید در آتش شده است. در کلیسا ها شمع ها در مقدس ترین مکان افروخته میشوند و این به دلیل احترامی است که انها برای نور قائلند.در تورات امده است خداوند نور است و در جای دیگری میگوید خداوند به صورت نور در کوه سینا جلوه کرد. یهودیان هنوز قربانیان خود را در آتش برای یهوه می سوزانند. در قرآن هم سوره ای به نام نور وجود دارد که در ایه ۳۵ ان گفته میشود: الله نور السموات و الارض<الله نور آسمانها و زمین است.
ولی با تمامی اینها آتش بر خلاف اقوام دیگر در میان ایرانیان سپند است. ایرانیان برخلاف سایر مسلمانها شمع نذر میکنند . در امامزاده ها و مساجد و در شب عاشورا و تاسوعا شمع می افروزند.بر گور عزیزانشان به خصوص در چند شب نخست مرگ فانوس یا شمع می افروزند(این رسم ریشه در کیش زرتشتی دارد.در باور بهدینان روان مرده پس از خارج شدن جان از تن تا سه روز پیش او میماند و سپس به جهان پس از مرگ راهی میشود.بنابراین کنار مرده آتش میافروزند).ایرانیان برای برآورده شدن آرزوهاشان در سقاخانه ها شمع روشن میکنند.گیلکان در هنگام سوگند خوردن میگویند: به این سوی(روشنایی) چراغ. کاسبان پولی که از مشتری هنگام غروب و روشن شدن مغازه میگیرند عزیز شمرده و به ان سرچراغ میگویند. ایرانیان عقیده دارند پس از مردن صاحبخانه باید کسی در خانه او زندگی کند تا چراغ خانه روشن بماند. پس قطع شدن برق و وصل شدن دوباره ان ایرانیان به احترام نور صلوات میفرستند.ایرانیان به زنانی که نازا هستند میگویند اجاقش کور است یعنی خانه اش اتش ندارد و بی برکت است. دوبختیاری وقتی به هم میرسند میگویند: (از چه تشی؟) یعنی از کدام اتشی(به چم اینکه از کدام قبیله ای؟) و در نیک گویی کسی میگویند: (آو به چا له ریزد نیهد) در نهادش آب به آتش ریختن نیست.(در باور زرتشتی نباید چهار اخشیج یعنی آب و آتش و خاک و هوا را با هم مخلوط کرد و آب به آتش ریختن گناه بزرگی شمرده میشود) .تالشان هنگام روانه کردن دختر به خانه داماد یک چراغ روشن که کسی آن را جلوی عروس داماد حمل میکند به خانه داماد میفرستند. ما ایرانیان هر گاه اندوهگین شویم یا غصه کسی را بخوریم میگوییم : دلم میسوزد. شاید به همین دلیل مولوی بزرگ گفته است:آتش است این بانگ نای و نیست باد/هر که این آتش ندارد نیست باد.یعنی کسی که آتش درونش شعله ور نمیشود انسان نیست و نابود گردد. ما ایرانیان هنگام تفریح و رفتن به دل طبیعت نخستین کاری که میکنیم روشن کردن آتش است.
بهدینان امروزه هم علاوه بر نیایش کردن به سوی نور(آتش آتشکده، نور چراغ ، نور خورشید و ماه....) چند جشن دارند که ارتباط مستقیم با آتش دارد: مهرگان، چله، شب یلدا،سده،پنجه،اذرگان،چهارشنبه سوری.
چه خوش گفت حافظ شیراز:
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند که اتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
یاری نامه:
اوستا ، جلیل دوستخواه/زرتشت و دین بهی ، دکتر علی اکبر جعفری / ستوت یسن، دکتر علی اکبر جعفری/جهان بینی اشو زرتشت(پیام آور ایرانی) موبد دکتر اردشیر خورشیدیان/آیین زرتشت، مهرداد مهرین/جشن های آتش ، هاشم رضی/ بندهش ،فرنبغ دادگی ترجمه مهرداد بهار/خرده اوستا، به کوشش موبد رشید شهمردان/ شاهنامه فردوسی/شناخت زرتشت ، دکتر حسین وحیدی و دوهفته نامه امرداد
بر گرفته از تارنگار مینوی خرد