نسل برتر

جمع دوستان.........به وبلاگ ما خوش اومدین.......

نسل برتر

جمع دوستان.........به وبلاگ ما خوش اومدین.......

بخشی از نامه ی نیما یوشیج به صادق هدایت

بخشی از نامه ی نیما یوشیج به صادق هدایت
 هنگام خواندن بعضی از قسمتهای نامه ی نیما به هدایت ، بدون مبالغه احساس سرما کردم . روا دیدم ، دیگران هم این نامه ، این تلخنامه ، را بخوانند . شاید گوشه ای از تصورات نیما ، از نازک آرای تن ساق گلش به نظر آید . بیشتر این نامه به نقد آثار هدایت می پردازد که من آن قسمتها را حذف کردم . شاید در فرصتی دیگر به آنها هم بپردازم .

زمستان ۱۳۱۵

به صادق هدایت

دوست عزیزم

   چند تا کتابی را که توسط علوی فرستاده بودید ، خواندم . شما فقط یک اشتباه ، خطای بزرگ مرتکب شده اید . این قبیل کتاب ها مثل ( چمدان ) *و ( وغ وغ ساهاب ) به اندازه ی فهم و شعور ملت ما نیست .  این دوره که به ما می گویند ابنای آن هستیم از خیلی جهات که اساس آن مربوط به شرایط اقتصادی و مادی است ، فاقد این مزیت است . در صنعت نمی توان آن را یک دوره ی موافق تشخیص داد . شما با نوولها ** که انسان میل می کند تمام آنها را بخواند ، برای مرده ها ، بی همه چیزها روی قبرستان چیزهایی راجع به زندگی و همه چیز ساخته اید ... .

  من خودم در طهران که هستم می بینم کدام امیدها به فاصله ی کم باید محدود شده باشند . روز به روز یک چیز خاموش می شود و به این جهت اظهار نظر در خصوص نوولهای شما می کنم . این کار خیلی زود است . فقط برای خود ما می تواند بی معنی نباشد .

....

   دوست عزیزم ! در مورد آثار شما ، مخصوصا موضوع افکار آثار شما گفتنی زیاد است . اما من آن را می گذارم برای بعد . کاری را که تو در نثر انجام دادی من در نظم کلمات خشن انجام داده ام که به نتیجه ی زحمت آنها را رام کرده ام . اما در این کار من مخالفت زیاد است ، زیرا دیوار پوسیده هنوز جلوی راه  است و سوسکها بالا می روند و ضجه می کشند و مثل ( واشریعتا) و ( واوزنا ) می زنند .

   بالاخره کار من هنوز نمودی نخواهد داشت و تا مرگ من هم نمودی نخواهد داشت . این کاری است که برای آن تمام عمرم را گذاشته ام بی خبر از اینکه دیگران چند ساعت را به مصرف رسانیده دیواری که من در تمام عمرم ساخته ام ، در یک ساعت بهم زده و معلوم نیست چه جور باید ساخت و روزی ساخته ی نحس آنها باید خراب شده به همین دیوار برگردند .

   من مطلب را در همین جا تمام می کنم و آرزوی موفقیت آن دوست عزیز را دارم .

دوست شما

نیما یوشیج


* داستانی از بزرگ علوی

** داستان ها

....................................................................

برگرفته از :

نامه های نیما یوشیج : به کوشش سیروس طاهباز

 

آزادی فروغ فرخزاد

  فروغ فرخزاد نمونه ی کامل یک زن خسته از زنجیر اسارتهای زنانه است . شاید به همین دلیل است که اشعارش اینگونه بر دل می نشینند . روان انسان به طور نا خود آگاه به سوی آزادی میل دارد و فروغ این قدرت را دارد که خواسته اش را بر زبان آورد . او فریاد آزادی خواهی است . ولی نوع آزادی او با آزادی های پوشالی و دروغین مردمان کوته اندیش متفاوت است .  آزادی فروغ به بی حیایی و بی شرمی یک زن تعبیر می شود ولی این نوع نگاه ، تنها نگاهی خصمانه است . آزادی فروغ حالتی اساتیری و قدرتمندانه دارد . گویی روح فروغ در عین تجدد به حالت زنانگی نخستین خود بازگشته و قدرت را دست گرفته است . آزادی خواهی او جنبه ی انقلابی ندارد او آزادی روانی و فرهنگی می خواهد . شاید به همین دلیل است که شعر ( مرز پرگهر ) میهن دوستی را تمسخر می گیرد .

  در جای جای ، اشعار فروغ و حتی فیلمهای او این نوع آزادی خواهی وجود دارد . او خسته است ، چرا که زندانی بودن زن و حتی مرد را در جوامع سنتی مانند جوامع ایرانی که ریشه در فرهنگ دارد حس می کند .

شاید نوع زندگی و شکست در ازدواج و حتی عشق فروغ را به ورطه ی آزادی خواهی کشیده باشد . ولی نگاه فروغ به این وقایع سطحی و مانند زنان عامی نیست . او می داند که زنجیرهایی که به دور او کشیده شده به علت فقر فرهنگی و تاریکی اندیشه هاست .

به لب هایم مزن قفل خموشی

که در دل قصه ای ناگفته دارم

ز پایم باز کن بند گران را

کزین سودا دلی آشفته دارم

منم آن مرغ ، آن مرغی که دیریست

به سر اندیشه ی پرواز دارم

سرودم ناله شد در سینه ی تنگ

به حسرتها سر آمد روزگارم

به لب هایم مزن قفل خموشی

که من باید بگویم راز خود را

به گوش مردم عالم رسانم

طنین آتشین آواز خود را

  فروغ با شعرش احساس آزادی می کند . چیزی که از آن به عنوان بی شرمی یاد می شود تنها عدم ریاکاری اوست . او نمی تواند نقاب شرم و حیای دروغین بر چهره بزند و خود را مانند قدیسه ها جلوه دهد . به همین دلیل از گفتن احساسات خویش نمی هراسد . حتی اگر این احساسات مانند شعر (خلوتگه ) باعث رانده شدن از خانواده  شود .

اینجا ستاره ها همه خاموشند

اینجا ، فرشته ها ، همه گریانند

اینجا شکوفه های گل مریم

بی قدرتر از خار بیابانند

اینجا نشسته بر سر هر راهی

دیو دروغ و ننگ و ریاکاری

در آسمان تیره نمی بینم

نوری ز صبح روشن بیداری

بگذار تا دوباره شود لبریز

چشمان من ز دانه ی شبنم ها

رفتم ز خود که پرده بر اندازم

از چهر پاک حضرت مریم ها

بگسسته ام ، ز ساحل خوشنامی

در سینه ام ستاره ی طوفان است

پروازگاه شعله ی خشم من

دردا ، فضای تیره ی زندانست

با این گروه زاهد ظاهر ساز

دانم که جدال نه آسانست

شهر من و تو ، طفلک شیرینم

دیریست کاشیانه ی شیطان است

  کاوه گلستان فرزند ابراهیم گلستان در مورد او می گوید : با ماشین روبازش به دنبال من که کودک بودم می آمد و مرا به گردش می برد و در کنار او حسی عجیب داشتم . از او آزادی  و وحشی گری در فضا منتشر می شد . او وحشیانه آزاد بود .

  در سراسر اشعارش عشقی عجیب ستوده شده . عشقی آمیخته با آزادی . عشقی که لوس و بی اساس نیست .

آری آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه نا پیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

 

گر به سویت این چنین دویده ام

به عشق عاشقم نه بر وصال تو

به ظلمت شبان بی فروغ من

خیال عشق خوشتر از خیال تو

   فروغ صدا است . همانطور خودش گفته صدایی که باقی می ماند . صدایی که از آن نام می برد همان فریاد آزادی است . همان فریادی که قرن ها از پس زندانهای اندیشه ای و فرهنگی برخاسته و با اتهام و تهمت خفه شده است . همان تهمتهایی که ریشه اش در کج فهمی است .

 

ادامه مطلب ...

زندگی خیام نیشابوری

  حکیم عمر بن ابراهیم خیام نیشابوری ، فیلسوف ، منجم ، ریاضی دان و شاعر ایرانی ، در قرن پنجم تا اوایل قرن ششم هجری می زیست . نظامی عروضی وفات او را ۱۴ سال پیش از سال ۵۳۰  می داند پس تا حوالی سالهای ۵۱۶ و ۵۱۷ می زیسته است . شوربختانه از زندگی او اطلاعات چندانی در دست نیست . او در زمان ملکشاه و آلب ارسلان سلجوقی زندگی می کرد و می گویند در دوران طفولیت با نظام الملک و حسن صباح هم درس بود . ولی مورخان این قول را معجول دانسته و آن  را قبول ندارند و قدر مسلم این است که او اهل سیاست نبود و مانند اغلب فلاسفه در حال انزوا می زیست و تراژدی غم انگیز زندگی را از بیرون گود تماشا می کرد .

    بیشتر خیام را به عنوان منجم و فلسوف در جهان می شناسند . القفطی در باره او می نویسد : او به تدریس فلسفه یونان می پرداخت و در حکمت و نجوم بی مانند بود . زکریا بن محمد قزوینی در باره منجم بودن او می نویسد : عمر خیام در عصر ملکشاه می زیست و این سلطان اموال فراوانی به وی داد تا آلات رصد و کواکب را خریداری کند ولی به زودی سلطان به رحمت ایزدی پیوست و این مهم انجام نیافت . شهروزی در مورد قدرت حافظه ی خیام می گوید : وی کتابی را در اصفهان ۷ بار مرور کرد و چون به نیشابور بازگشت از بر خواند و وقتی مقایسه کردند بین گفته ی او متن کتاب تفاوتی در میان نبود . شایستگی وی در نجوم به حدی بود که وقتی ملکشاه خواست تقویم را تصیح کند او یکی از ۸ مصصح  بود و نتیجه ی این اصلاح تاریخ جلالی است . به علاوه خیام یک جدول نجومی به نام زیج ملکشاهی تصنیف کرد بعدها شهرت بسیاری یافت و مورد استفاده دانشمندان قرار گرفت . او هچنین مسائل بسیاری در ریاضی مطرح کرد که یکی از معروفترین آنها در پایان جستار  به زبان ساده ی امروزی نقل خواهد شد .

قدیمی ترین کتابی که از خیام نامی به میان می آورد ،((چهارمقاله)) تالیف نظامی عروضی است که خیام را در ردیف منجمان می شمارد . در (( تاریخ بیهقی )) و (( تتمه صوان الحکمه )) نگارش ابولحسن بیهقی  در سنه ی ۵۶۲ تالیف شده  نیز از خیام سخن رفته است . از این اثر معلوم می شود که خیام علاوه بر ریاضیات و نجوم و طب در لغت و فقه و تاریخ نیز دست داشته است .

گویا ترانه های  خیام در زمان حیاتش به واسطه ی تعصب مردم مخفی بودن و تنها یک دسته از دوستان همرنگش از ترانه های او باخبر بوده اند .

  نخستین کتابی که در آن از خیام شاعر سخن گفته می شود ، (( خریده القصر)) تالیف عمادالدین کاتب اصفهانی به زبان عربی است که سال ۵۷۲ هجری یعنی ۵۰ سال پس از مرگ او نوشته شده است .

   کتاب دیگری که خیام را تحت عنوان شاعر مطالعه کرده است (( مرصادالعباد )) تالیف نجم الدین رازی است که در سنه ی ۶۲۰-۶۲۱ تالیف شده و نویسنده از دید صوفی و متعصب خویش خیام را نیش زبان و دشنام خود آسوده نگذارده است . در این کتاب گفته شده : ( ... که ثمره ی نظر ایمانست و ثمره ی قدم عرفان . فلسفی و دهری و طبایعی از این دو مقام محرومند و سرگشته و گم گشته اند . یکی از فضلا که به نزد نابینایان به فضل و حکمت و کیاست معروف و مشهور است و آن عمر خیام است ، از غایت حیرت و ضلالت این بیت را می گوید :

در دایره ای کامدن و رفتن ماست

آن را نه بدایت ، نه نهایت پیداست

کس می نزد دمی در ین عالم راست

کین آمدن از کجا و رفتن به کجاست )

قضاوت این شخص در شناسانیدن اندیشه های خیام نقش به سزایی دارد چرا که از نظر زمانی نیز نزدیک به خیام است .

  دوران عمر خیام دوران پر آشوبی بود . استبداد حکومت سلاجقه و نا بسامانی اوضاع اجتماعی ، عده ای را وادار به کناره گیری از دستگاه قدرت سلجوقی کرده بود و برخی هم مانند حسن صباح انقلابی و شورشی بودند . عده ای هم مانند امام محمد غزالی وجدان خویش را فروخته و در خدمت سلاجقه بود ولی در میان اشخاص مشهور آن زمان خیام گوشه گیر و منزوی بود .او در عمر خویش هرگز ازدواج نکرد و در کمال قناعت زندگی می کرد می گویند درآمد سالیانه او ۱۲۰۰ مثقال طلا بود . او همواره به تحقیق و تفحص مشغول بود . بیهقی می گوید در دوران طفولیت در مجلس درس او حاضر می شده  :( دستور ، فلسوف و حجه الحق نامیده می شده ! پدران او همه نیشابوری بوده اند . در علوم و حکمت تالی ابوعلی بود و شخصا آدمی بود خشک ، بدخلق و کم حوصله . ) او هچنین مردی قانع ، شجاع ، منیع الطبع و راستگو بوده و بر خلاف بسیاری از شاعران قلم خود را به تملق آلوده نکرده است . او تزویر ، ریاکاری و دروغ به شدت بیزار است و سرشت آزاده اش در سراسر اشعارش به آن خرده گرفته است :

شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی

هر روز به دام دگری پا بستی

گفتا شیخا هر آنچه گویی هستم

اما تو چنانچه می نمایی هستی؟

   یکی از بارزترین خصوصیت خیام نیش زبان و مزاح اوست یکی از روایات در مورد مزاح او این است که :

در نیشابور مدرسه ای قدیمی بود که  به تعمیر آن می پرداختند و الاغان برای آنجا آجر می آوردند . روزی خیام با شاگردانش در مدرسه بود و الاغی از وارد شدن خودداری می کرد . حکیم که این منظره را دید تبسمی کرد و فرمود :

ای رفته و باز آمده بلهم گشته

نامت ز میان مردمان گم گشته

ناخن همه جمع آمده سم گشته

ریشت ز عقب در آمده دم گشته

و الاغ ناگهان داخل شد . وقتی دلیلش را پرسیدند گفت روح یکی از مدرسان سابق این مدرسه در الاغ حلول کرده و از آن جهت وارد نمی شد که مبادا همکارانش او را باز شناسند .  ولی چون ملتفت شد او را شناخته اند ناچار شد وارد شود .

آثار خیام :

۱/رساله فی الاحتیال بمعرفه مقدار الذهب و الفضه فی جسم مرکب منها (درباره شناختن مقدار زر و سیم موجود در جسمی که مرکب از طلا و نقره است . )

۲/ رساله فی الجبر و المقابله (به زبان عربیست و در زمان خود از بزرگترین کتابهای ریاضی بوده است .)

۳/رساله فی شرح ما الشکل من مصادرات کتاب اقلیدس (درباره ی هندسه اقلیدسی )

۴/در طبیعیات

۵/لوازم الامکنه (در مورد تغییرات آب و هوا و فصول در شهرهای مختلف )

۶/روضه القلوب( بهترین کتاب فلسفی برای شناختن فلسفه خیام است .)

۷/نوروز نامه (یکی از معتبرترین کتابها در مورد آداب روسوم ایرانی )

۸/رباعیات خیام

۹/زیج ملکشاهی

و همچنین خیام دو بیتی هایی نیز به زبان عربی دارد .

    خیام سرانجام در سال ۱۱۲۳ میلادی در نیشابور چشم از جهان فروبست و در نیشابور به خاک سپرده شد .آرامگاه خیام


معمای ریاضی خیام :

سه دوست با نفری ۱۰۰ دینار  برای خرید راهی بازار شدند . در حجره ای قندانی را دیدند و چون قیمت را از شاگرد حجره پرسیدند دانستند که ۳۰۰ دینار است . پس سکه های خود را روی هم گذاشتند و قندان را خریدند . پس از رفتن آنها شاگرد حجره به صاحب حجره گفت : من این قندان ۲۵۰ دیناری را به ۳۰۰ دینار فروخته ام تا سود بیشتری بکنیم . صاحب حجره خشمگین شده و دستور داد ۵۰ دینار را به صاحبانش بازگرداند . شاگرد به دنبال آنها رفت و در راه  ۲۰ دینار از آن سکه ها را دزدید و چون آنها را باز یافت از ۳۰ دینار باقی مانده نفری ۱۰ دینار به هر کدامشان پس داد . بدین ترتیب آن سه نفر ، نفری ۹۰ دینار بابت قندان پرداخت کردند . ۳ تا ۹۰ دینار می شود ۲۷۰ دینار + ۲۰ دینار دزدیده شده = ۲۹۰ دینار . ۱۰ دینار از ۳۰۰ دینار اولیه چه شد؟!

۳*۹۰=۲۷۰+۲۰=۲۹۰      

 پاسخ معما در ادامه مطلب.

---------------------------------------------------------

یاری نامه :

درباره رباعیات عمر خیام : حسن دانشفر

ترانه های خیام : صادق هدایت

فلسفه شرق : مهرداد مهرین

------------------------------------------------

نقل شده از بزرگان پارسی گو

ادامه مطلب ...

دکتر مصدق

   این شعر از دکتر حمید مصدق فرزند دکتر محمد مصدق بنیانگزار جبهه ملی ایران و ملی کننده ی صنعت نفت ایران است . به مناسبت ۲۹ اردیبهشت روز تولد و بزرگداشت دکتر محمد مصدق (که در رسانه های ایران نامی از آن برده نمی شود ) قسمتی از این شعر زیبا را به خامه می کشم تا همه بتوانند آنرا بخوانند .

مراسم بزرگداشت دکتر مصدق در باغش واقع در آبیک قزوین برگزار می شود. آرامگاه ابدی دکتر مصدق هم در همانجاست. هر چند نیروی انتظامی تدابیر سختی برای حضور کمتر مردم و ممنوعیت فیلمبرداری و عکسبرداری میبند ولی این مراسم هر سال با حضور گسترده ی مردم و اعضای جبهه ی ملی ایران برگزار می شود :

زمانی دور در ایرانشهر

همه در بیم

نفس در تنگنای سینه ها محبوس

همه خاموش

و هر فریاد در زنجیر

و پای آرزو در بند

هزار آهنگ و آوای خروشان بود و شب خاموش

فضای سینه از فریاد پر بود و لب خاموش

و باد سرد

چنان کولی و ولگرد

به هر خانه ، به هر کاشانه سر می کرد

و با خشمی خروشان

                                                    شعله ی روشنگر اندیشه را می کشت

شب تاریک را تاریکتر می کرد

....

در آن دوران

در ایرانشهر

همه روزش چو شبها تار

همه شبها ز غم سرشار

نه در روزش امیدی بود

نه شامش را سحرگاه سپیدی بود

نه یک دل در تمام شهر شادان بود

خوراک صبح و شام ماران دو کتف آژدهاک پیر

مدام از مغز سرهای جوانان

                               این جوانمردان ایران بود

جوانان را به سر شوری است طوفانزا

امید زندگی در دل

ز بند بندگی بیزار

و این را آژدهاک پیر می دانست

از این رو بیشتر بیم و هراسش از جوانان بود

....

لب هر در

به روی کوچه آهسته وا می شد

و از دهلیز قلب خانه ها با خوف

سراپا واژه ی انسان رها می شد

هزاران سایه ی کمرنگ

در یک کوچه با هم آشنا می شد

طنین می شد

صدا می شد

صدای بی صدایی بود و

                                             فرمان اهورایی

....

....

به پا خیزید

کف دستانتان را قبضه ی شمشیر می باید

کماندارانتان را در کمانها تیر می باید

شما را عزمی اکنون راسخ و پیگیر می باید

شما را این زمان باید

دلی آگاه

همه با همدگر همراه

نترسیدن ز جان خویش

روان گشتن به زرم دشمن بد کیش

نهادن رو به سوی این دژ دیوان جان آزار

شکستن شیشه ی نیرنگ

بریدن شیشه ی تزویر

دریدن پرده ی پندار

اگر مردانه روی آرید و بردارید

                                        از روی زمین از دشمنان آثار

شود بی شک

تن و جانتان ز بند بندگی آزاد

                                            دلها شاد

تن از سستی رها سازید

روانها را به مهر اورمزد آشنا سازید

از آن ماست پیروزی

....

....

خدای عهد و پیمان میترا

پشت و پناهم باش

بر این عهد و بر این میثاق

گواهم باش

در این تاریک پر خوف و خطر

خورشید راهم باش

خدای عهد و پیمان میترا

دیر است اما زود

مگر سازیم بنیاد ستم نابود

به نیروی خرد از جای برخیزیم

و با دیو ستم آنسان در آوزیم

                                                  و بستیزیم

که تا از بن بنای آژدهاکی را بر اندازیم

به دست دوستان از پیکر دشمن

                                                      سر اندازیم

و طرحی نو در اندازیم

...

...

در آن شب از دل و از جان

به فرمان سپهسالار کاوه مردم ایران

ز دل راندند

نفاق بندگی و خسته جانی را

و بنشاندند

صفا و صلح و عیش و شادمانی را

نوازش داد باد صبح دم بر قله البرز

درفش کاویانی را ....

                                                                             دکتر حمید مصدق

 

نگاهی به ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد(فروغ فرخزاد)

بی تردید یکی از شاهکارهای شعر فروغ فرخزاد شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...از همین دفتر شعری است.در این شعر فروغ با مهارت عجیبی اوضاع اجتماعی مردم جامعه و سطح فکری آنها را به نمایش میکشد.حتی گاهی تونلی در تاریخ میزند و آنچه که میبیند به نمایش میکشد و ریشه یابی میکند.

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد آخرین دفتر شعر فروغ است.

 

و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده زمین

و یاس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی.

 

زمان گذشت 

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

چهاربار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصل ها را میدانم

و حرف لحظه ها را می فهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک

خاک پذیرنده اشارتی است به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت.

اگر بخواهیم به لحاظ ادبی و ریتمیک به بررسی این شعر بپردازیم در شگفت فرو میرویم.چه زیبا گذر زمان به نمایش کشیده شده است!تکرار چهار بار نواخت گویی انعکاس صدای نواخت ساعت زنگ داری را به تصویر میکشد.و چهار بار نشانی از فصل چهارم زمستان و روز نخست دی ماه است.با خواندن این قسمت از شعر یک بعداز ظهر غمگین و سرد یک روز زمستانی  به نمایش در میاید.

به علاوه فروغ در این شعر به زیبایی اندوه ها ، تجربه ها ، و اندیشه هایی را که نتیجه اجتماع بر زندگی اوست به تصویر میکشد.به گونه ای که خواننده به راحتی میتواند کسالت و باز شدن چشم به روی حقایق را در فروغ ببیند.

در آستانه ی فصلی سرد

در محفل عزای آیینه ها

و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ

و این غروب بارور شده  از دانش سکوت

چگونه میشود به آنکسی که میرود اینسان

صبور،

سنگین،

سرگردان،

فرمان ایست داد.

چگونه میشود به مرگ گفت که او زنده نیست،او هیچوقت زنده نبوده است.

فروغ از جامعه های سنتی و مردم کسالت بار و فرو رفته از ترس قیامت و گناهان بیزار بوده است.همیشه در تمامی اشعارش این موضوع را نمایش کشیده ولی در این شعر تمامی افکار پوچ مردم یک جامعه را وقتی که با اندیشه های ویران کننده و بازدارنده ی دینی مخلوط میشوند را به نمایش میکشد.فروغ از رکود فکری مردم عذاب می کشد و اندیشه های آنان را پیرامون پوچی گاهی به تمسخر میگیرد.

در کوچه باد می آید

این ابتدای ویرانیست

آن روز هم که دستهای تو ویران شدند باد می آمد

ستاره های عزیز

ستاره های مقوایی عزیز

وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن میگیرد

دیگر چگونه میشود به سوره های رسولان سرشکسته پناه آورد؟

ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد

....

...

نگاه کن در اینجا

 زمان چه وزنی دارد

و ماهیان چگونه گوشتهای مرا میجوند

چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری؟

فروغ همچنین ریاکاری مردم را میبیند و آن را درک میکند.ولی در باورش نمیگنجد چرا مردم و جامعه این قدر عجیبند؟پس تلاش میکند به جهان درون خویش پناه برد و بی تفاوت باشد.ولی مسلما این تلاش راه به جایی نمیبرد.چرا او خود نیز قسمتی از مردم است و با آنها زندگی میکند.پس مجبور میشود حقیقت را در یابد و بهت زده به آن خیره شود.در حالی که این حقیقت لحظه به لحظه بیش از پیش او را آزار می دهد.

سلام ای شب معصوم!

سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را

به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی

و در کنار جویبارهای تو ، ارواح بید ها

ارواح مهربان تبرها را می بویند

من از جهان بی تفاوتی فکر ها و حرف ها و صدا ها می آیم

و این جهان به لانه ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست

که همچنان که تو را می بوسند

در ذهن خود طناب دار تو را می بافند.

و در جایی دیگر :

انسان پوک

انسان پوک پر از اعتماد

نگاه کن که چشمهایش

چگونه وقت خیره شدن میدرند.

و در جایی دیگر:

نگاه کن که در اینجا

چگونه جان آنکسی که با کلام سخن گفت

و با نگاه نواخت

و با نوازش از رمیدن آرامید

به تیرهای توهم مصلوب گشته است.

و جای پنج شاخه ی انگشتهای تو

که مثل پنج حرف حقیقت بودند

چگونه روی گونه او مانده است.

فروغ فرخزاد در اشعارش به اندوه زاده شدن اشاره کرده است. در این شعر هم پوچی آفرینش را به خامه می آورد. او آفرینش انسان را زاده لذت دو انسان دیگر می دانند که رنج را برای زاده شده به ارمغان می آورد . ولی با تمامی این احوال او به دنبال جفتیست که گویی در آغاز آفرینشش قسمت او بوده و در میان کوچه پس کوچه های زندگی گم شده . او عشق پاک را می ستاید ولی به خوبی داند که تمامی این آرزو ها افسانه ای بیش نیست . به خوبی می داند که جفت اساتیری هرگز وجود نداشته به همین دلیل در آیینه رویاها خود را عروس این عشق می داند .

انگار مادرم گریسته بود آن شب

آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت

آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم

آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود ،

و آن کسی که نیمه من بود ، به درون نطفه ی من باز گشته بود

و در آیینه می دیدمش ،

که مثل آیینه پاکیزه بود و روشن بود

و ناگهان صدایم کرد

و من عروس خوشه های اقاقی شدم ...

    آنچه که از سخنان مادر و اطرافیان فروغ فرخزاد برداشت می شود ، این است که او از مرگ خویش با خبر بوده است . شاید یکی از دلایل اینکه مرگ او را مشکوک به خودکشی می دانند همین دیدگاه و همین شعر باشد . مادر فروغ در سرد سبز می گوید : فروغ لبهایم را بوسید و رفت . من دیدم لبهایش سرد است . شنیده بودم کسی که بخواهد بمیرد لبهایش سرد می شود و تمام تنم لرزید . به دنبالش دویدم  و گفتم  : فروغ جون تو رو خدا مواظب باش . او خندید و گفت : مامان هر چی بخواد بشه میشه . سوار ماشین شد و گاز داد و رفت . رفت که رفت .

  این بیتها و بی تناسبی ظاهریشان با سه مصراع آخر نشان می دهد که فروغ با در انتظار مرگ به امید تحولی شیرین نشسته است . این تحول مانند کودکی پاک است .

آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد؟

آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟

و شمعدانی ها را در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟

آیا دوباره روی لیوانها خواهم رقصید؟

آیا دوباره زنگ در مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد؟

به مادرم گفتم : (( دیگر تمام شد ))

گفتم : (( همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم . ))

  فروغ می دانند که مردمان روزگار تنها به عشق کاغذی و پوچ دل خوش دارند و  خود را کشته شده ی این عشق ها و در واقع این مردم می داند .  به همین دلیل زنده بودن خویش مرگ می انگارد .  می داند که او جوان مرگ این زندگی واهی و خیالیست .

من از کجا می آیم  ؟

من از کجا می آیم ؟

که اینچنین به بوی شب آغشته ام ؟

هنوز خاک مزارش تازه ست

مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم ...

چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار

چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی

چه مهربان بودی وقتی که پلک های آیینه را می بستی

و چلچراغ ها را از ساقه های سیمی می چیدی

و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می بردی

تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست .

  فروغ از اینکه مردمان و اطرافیانش اینقدر در منطق های بی منطقی و دروغین غرقند عذاب می کشد وگویی آنها را نمی شناسد و از اینکه خود نیز مانند مردم می شود اندوهگین است و از خود بیزاری می جوید .

این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت

به سوی لحظه ی توحید می رود

و ساعت همیشگیش را با منطق ریاضی تفریق و تفرقه های کوک می کند .

این کیست این کسی که بانگ خروسان را

آغاز قلب روز نمی داند

آغاز بوی ناشتایی می داند

این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد

و در میان جامه های عروسی پوسیده است .

  همانگونه که فروغ در اشعار دیگرش به قانون طبیعت اعتراض دارد این شعر را هم از کنایه به ناعدالتی ها خالی نگذاشته است . پیش از گفته بودیم که فروغ در عین نارضایتی از مردم دلش به حال آنها می سوزد . روی اعتراض فروغ بیش از مردم با آفرینش و خداست.

پس آفتاب سرانجام

در یک زمان واحد

بر هر دو قطب ناامید نتابید.

تو از طنین کاشی آبی تهی شدی .

  شاید یکی از زیباترین قسمتهای اشعار فروغ همین قسمت زیر باشد . فروغ در اینجا به روشنی علت مرگ خویش را بیان می دارد . این قسمت از شعر که پایان ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد است دربرگیرنده ی نکات بسیاری از راز درون اوست . او می داند که پس از مرگش نامش باقی خواهد ماند . و از تحول مرگ خرسند است . راز زندگی او در این شعر که یکی از طولانی ترین اشعار فروغ است پیداست . در واقع فروغ خود را با مرگ خویش زنده می کند و زندگان را مرده می پندارد .

جنازه های خوشبخت

جنازه های ملول

جنازه های ساکت و متفکر

جنازه های خوش برخورد ، خوش پوش ، خوش خوراک

در ایستگاهای وقت معین

و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت

و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی...

آه ،

چه مردمانی در چار راهها نگران حوادثند

 و این صدای سوت های توقف

در لحظه ای که باید ، باید ، باید

مردی به زیر چرخ های زمانه له شود

مردی که از کنار درختان خیس می گذرد ...

من از کجا می آیم ؟

به مادرم گفتم : (( دیگر تمام شد ))

گفتم : (( همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم . ))

سلام ای غرابت تنهایی

اتاق را به تو تسلیم می کنم

چراکه ابرهای تیره همیشه

پیغمبران آیه های تازه ی تطهیرند

و در شهادت یک شمع

راز منوری است که آن را

آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب می داند .

 

ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه های باغهای تخیل

به داس های واژگون شده ی بیکار

به دانه های زندانی .

نگاه کن که چه برفی می بارد...

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان

که زیر بارش یک ریز برف مدفون شد

و سال دیگر ، وقتی بهار

با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود

و در تنش فوران می کنند

فواره های سبز ساقه های سبکبار

شکوفه خواهد داد ای یار ای یگانه ترین یار

 

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...

  همانگونه که دیدیم فروغ مرگ را به ابرهایی که زندگی و پاکیزگی می بخشند تشبیه می کند اگر چه ممکن است این ابرها زشت و سیاه به نظر آیند . او دانه ی زندانیست که می بارد و آزاد می شود . او می داند که شعرش چون شکوفه های درخت نوباری می روید .