متن کامل سخنرانی دکتر علی اکبر جعفری در سمینار
گفتگوی ادیان 1994 شیکاگو،آمریکا
به خشنودی اهورامزدا:
میدانیم که بر مبنای اندیشه های اشو زرتشت، دین (دئنو) یعنی وجدان یا دانستن
و آگاهی از دانش راستین زندگانی. به کلامی دیگر، فلسفه ی گاتها رهیافت از
جهانشناسی به خودشناسی و از خودشناسی به خداشناسی است.
البته میدانیم که این گفتهها و فرازها زیبا بوده و به گوش و ذهن زیبا و
شایسته و خردمندانه میرسند. اما موضوع این است که در عمل، رسیدن به دانش
راستین یا جهانشناسی و خودشناسی و از این ره به خداشناسی رسیدن، کاری نیست
که آغاز و پایان آن و همچنین فرآیند آن، با ریزهکاریهایش روشن باشد. از سوی
دیگر میتوان گفت که هر دین و باور نیز، دانش خود را در مورد جهان حقیقت
دانسته و از آن دیدگاه جهان و خود را تعریف و بازشناسی میکند.
به هر روی این یک تعریف زیربنایی از دین زرتشتی است. در واقع این انسان است
که در مرکز قرار گرفته است و خود و خداوند را شناسایی و پیدا میکند و میفهمد.
بر عکس ادیان سامی که خدا را در مرکز قرار داده اند. به این مفهوم که دین
مجموعهای است از دستوراتی مطلقه که از سوی خدای آن ادیان، بر مردمان دیکته
می شود. جهانبینی سامی به خدا چارچوبی انسان گونه میبخشد و او را در چارچوب
نظامهای ستمگر تاریخی خود قرار داده و درگیر مشکلات روزمره خود میکند همان
گونه که خود به گناه آلوده است ذات مقدس خداوندی را نیز موجودی دو بعدی چون
خود می پندارد که نصفش گناه ونصفش پاکیست!!! امشاسپندان صفات پاک اهورامزدا
را صورتی انسانی میبخشد و حتی برای اهریمن مسکن بر پا میدارد و مسکن خود
ساخته خویش را سنگ باران میکند!!! زندگی مینوی آن جهان را مجموعه ای از کمبود
های مادی و جنسی این جهان میپندارد و نداشته های مادی خود را در آن میبیند
چون باغ و نهر و زنان باکره بسیار و پسران نابالغ...این در حالی که اشو زرتشت
به آموخته، میفرماید: خداوند جوهر راستی است، بدی را در او راه نیست این جهان
اشای را پدید آورد تا مردمان موافق با راستی و درستی و کوشش وعدل در آن به
بهترین شیوه زندگی کنند و نیازهای تن و جسم را فراهم نمایند و با دانش و بینش
روان خود را بیارایند...
در قلب ما در اعماق وجود ما ایرانیان صدایی است که فریاد میزند خدایا تو
بخشنده و مهربانی ، سراسر مهر و محبتی، پاکی، روشن و نوری تو ظلم وظلمت نیستی
تو انسان را برای شکنجه دادن نیافریدی تو خردمندی وبزرگترین نعمت یعنی خرد را
به انسان دادی این جهان را گهواره بالیدن انسان در راه خرد وراستی قرار دادی
تا در آن جهان به راستی و خرد مطلق یعنی ذات تو بپیوندد. این ندای زرتشت است
که از اعماق وجود ما می آید فرهنگ مزدیسنا در سلول سلول ما ایرانیها نهفته
است. نه این گونه نیست که پروردگار بی همتا، بشر را برای بردگی وبندگی آفریده
باشد؟! بارگاه پروردگار بزرگ ودانا مکانی برای برپا داشتن اهرام خئوپس یا
دیوار هیدرین نیست آنجا جایگاه کمال مینوی انسان است ، گروسمان است، خصایص
پست دنیوی چون شهوت وعشرت را در آن راهی نیست آنجا سر منشاء نور و خواستگاه
وحدانیت عاشق و معشوق است،آنجا حد نهایت کمال مطلقه مینوی است.
بنا بر طبیعت انسان و مدارج پیش از تاریخ و دوران تاریخی زندگیش فرهنگهای
گوناگونی در چهارگوشهی جهان پدید آمده و با ادیان گوناگون آنچنان گره
خوردهاند که گاه فرهنگ بومی نیز نام دین به خود گرفته است، آنچنانچه بخش
مهمی از “هویت” دینی و فرهنگی مردمان از برآیند چنین آمیختگی شکل یافته است.
این هویت دو نقش بسیار مهم و ناساز (متضاد) در چونی و چگونگی (کیفیت) زندگانی
مردم و پیوند میان آنها بازی میکند:
ـ به “هستی”ِ مردمان معنا و نقش میدهد، چهارچوبِ ارزشها را میسازد تا باور
بیافریند و به هم نزدیکشان کند . از سوی دیگر هویت به منزلهی ظرف بستهای
میشود که نیروی جاری و آزاد و آفریننده را به شکل بستهای – دگم و خشک – در
میآورد که اگر با دگمهای موجود در دنیا رودررو قرار گیرد، سرچشمهی
برخوردهای همیشگی میگردد.
بنابراین آرمانیترین شیوهی زندگانی برای یک همزیستی و همسایگی در آرامش در
این جهان خاکی میتواند بگونهای باشد که میان چهارچوبهای ارزشگذاری و
باورهایی که انسانها به منظور تبیین جهان دارند هماهنگی و توازنی وجود داشته
باشد، زیرا این باورها به منزلهی سرچشمهای خواهند بود برای چارهاندیشی در
زندگی و امید به آینده.
براستی گفتگوی اساسی بر سر آن است که “هویت” چگونه میتواند ارزشساز و سازنده
باشد بجای آنکه دگمساز گردد و ویرانگر.
اجازه بدهید برای روشنتر شدن نمونههایی بیاورم . نخست چند نمونه از
جنبههای ناسازنده ی هویت : هنگامی که نمودهای ظاهری فرهنگی ـ بیولوژیکی،
مانند نژاد، رنگ پوست، زبان گفتگو یا “زبان دین” و حتا دستبردن در شکل
خدادادیِ آلت جنسی پسران و حتا دختران، جزوی از ارزشهای دینی به شمار
میآیند و بر اساس آنها اختلاف و جدایی بنیادین میان نوع بشر پدیدار میشود.
پیدا شدن نمادها و مکانهای “مقدس” که هم میتوانند ارزش و اثر مثبت و هم
منفی بر روی روابط انسانی و جوامع دینی داشته باشند. کمی بیندیشیم در مورد
پدیدههایی مانند “بیتالمقدس”، اسراییل، مکه،(مسجد بابری و معبد رام در خود
همین هند) … و مشکلات پیرامون آنها، کتابهای دینی و حتا پیامبران و امامان و
غیره که “تعصب” بر روی آنها و “مقدس” دانستنشان، به گونهای بسته که هر سخن
تردیدآمیزی در مورد آنها به دشمنی و دیگرآزاری میانجامد. مهمتر از همه،
خشکاندیشی انسانها در دیدنِ جهان از یک دیدگاه خشک جزمی و درنتیجه تاب
نیاوردن اندیشهی مردمانی که گیتی را به شیوه و رنگ دیگری میبینند و باور
دارند که سرانجام تلخ آن برخوردها و جداییهاست.
و اما جنبههای مثبت و سازندهی هویت میتواند چنین باشد :
ـ فرهنگ مشترک (سنتها، آیینها، زبان، ملیت) کارگزاری (عاملی) است برای
هماهنگی و یگانگی انسانها، دستکم در چهارچوب آن فرهنگ دسترسی به یک
جهانبینی...
در اینجا با دو ترکیب ویژه روبرو میشویم:
1 ـ هویت به منزلهی فرهنگ
2 ـ هویت به منزلهی جهانبینی و سیستم باوری
بخش نخست که هویت فرهنگی است خواه ناخواه پدید میآید، چونکه بودنش طبیعی و
برای زندگی اجتماعی لازم است. نکتهی شایان توجه جهانبینی و سیستم
ارزشگذاری است که میتواند هویت فرهنگی را، چه در درون خود و چه در برخورد با
سیستمهای دیگر سازنده و یا ویرانگر سازد.
این پیشگفتار ما را به چنین برآیندی میرساند که “سیستم باوری” سازنده و
فراگیر آن است که همگانی و جهانمدار باشد، یعنی زیربنایی و بنیادین،
آگاهکننده و آورندهی آرامش برای انسان بدون مطرح کردن رنگ، مذهب، زبان،
جنسیت و عقیدهی سیاسی باشد. اگر هویت فرهنگی از چنین نظام ارزشی والایی
برخوردار نباشد، به ضد ارزش سقوط میکند که ویرانگر است.
سرانجام آنچه ناشی از اراده و گزینش آزاد انسان و از روی احساس مسئولیت و
آگاهی نباشد و با خشکباوری (دگماتیک)، چه به شکل “فرمانهای خدایی” چه
بگونهی “دین اول و آخر” یا “پیامبر اول و آخر” یا “سرزمین مقدس” یا “نژاد
برتر” یا “زبان برتر” و “زبان خدایی” و غیره، ضد ارزش بوده و ویرانگر خواهد
بود، مگر آنکه همهی انسانهای دنیای پهناور از یک نژاد، یک زبان، یک دین، یک
پیامبر، یک خدا و یک سرزمین مقدس بشوند!! آیا چنین چیزی شدنی و اصولا" امکان
پذیر است؟؟ و یا اگر هست دلخواه و ایدهآل همه است؟ به راستی تا چه اندازه
انسانها باید در این راه فدا و کشته شوند تا انسان از نگاه گروهی خشک فکر
“خوشبخت” گردد!؟
برای دادن پاسخ درست و منطقی به این پرسش باید که نخست تعریفی از “دین” و
“سیاست” به دست داد تا بر اساس آن بتوان پاسخی برای این پرسش یافت.
دین: اگر دین را بطور کلی “راه و روش زندگی” و یا “جهانبینی” بدانیم، چه به
شکل “خدامرکز” و چه “انسانمرکز” و یا هر “مرکز” دیگر، آنگاه تمامی اندیشه و
گفتار و کردار هر کس بر اساس دین یا جهانبینیاش شکل میگیرد تا آنجا که هر
چیزی، از جمله کارهای زندگانی او بر پایهی آن انجام مییابند.با این حساب در
میدان فراخناک زندگی، کار سیاسی، اجتماعی، دولتی و هر کار و کوشش دیگری جای
میگیرد.
سیاست و کار سیاسی:
الف ـ سیاست به معنای “تدبیر” یا “چاره اندیشی” و یا پیداکردن بهترین شیوهی
حل مسائل با توجه به شرایط میباشد.
اگر گفته شده که “انسان جانوری سیاسی است” (ارسطو، سدهی چهارم پیش از میلاد)
بدین مفهوم است که انسان تنها جانداری است که در برابر رویدادها تواناییِ
ژرفنگری و تشخیص راهحلهای گوناگون را دارد. بنا بر تعریف بالا، اندازه و
چگونگیِ این توانایی به گونهای به دین و جهانبینی فرد پیوند پیدا میکند.
ب ـ سیاست به معنای عام آن یعنی اندیشه و گفتار و کردار در راستای بدست آوردن
موقعیت و شرایطی برای تأثیر بر یک جامعه از بالای هرم آن، در چهارچوب فردی و
یا سازمانی میباشد.
بر اساس چنین تعریفی شاید “دولت“ و یا از آنهم گویاتر “قدرت حاکمه” واژههایی
بهتر برای رساندنِ مفهوم باشند.
پ ـ سیاست در رخت و پوششِ بازی سیاسی یعنی تظاهرات به راهانداختن و دادن
شعارهای “مرگ بر…” و “زنده باد …” و غیره
ت ـ کار سیاسی، به مفهوم درست آن در پیوند با مورد “ب”، یعنی سیاست به معنای
قدرت حاکمه تعریف میشود که هدف از آن رسیدن به شرایط و موقعیتی در جامعه است
که بتوان از بالا برآن تأثیر گذاشت.
گفتیم که دین هر کسی یعنی جهانبینی او، جایگاه او را در برابر کارهای
اجتماعی روشن میکند. اگر سیاست را به چم “تدبیر” یا “چارهاندیشی“ بگیریم، هر
انسانی با هر دینی، بگونهای چارهاندیش است! پس دین از “چارهاندیشی” جدا
نیست، یعنی چارهاندیشی با انسان و در نهاد او است.
اما چگونگیِ جدایی دین از قدرت حاکمه مقولهی دیگری است که بازمیگردد به
تعریف و مفهوم هر دین و شیوههای اندیشه و گفتار و کردار دارندگان آن بر
پایهی آن جهانبینی که خوب و بد و یا درست و نادرست بودن آن بازمیگردد به
نتایج سازنده و یا ویرانگری که این شیوههای رفتاری برای هر اجتماعی دارد.پس
باید باز هم “دین” را بیشتر بشکافیم تا چگونگی این رابطه را دریابیم. در واقع
باید ببینیم که هدف واقعی هر دین چیست.
اگر به دینهای موجود در سطح جهان نگاهی بیندازیم میبینیم که چگونه در برخی
ویژگیها همسانی دارند و در برخی جدایی. همسانیِ دینهای “خدامرکز” را شاید
بتوان در یک واژه کوتاه کرد: “تمامیتخواهی” (بخوانیم “قدرتطلبی”)، قدرتی که
به ظاهر از سوی خداست و به اصطلاح “خدایی” است.
تعبیر و کاربرد و سودجویی از چنین قدرت خدایی در دست انسانهایی است که خود
را وامدار و نمایندهی کامل و مختارِ زمینیِ چنین خدایی میدانند! آیا تا کنون
چنین قدرت خدایی که در دست خدایان زمینی بوده است در راستای خوشبختی خاندان
انسانی به کار برده شده است؟
آیا خوشبختی انسان ضمانت شده است و یا خوشبختی، خودکامگی و جاهطلبیهای فرد
یا افراد و فرقه ای محدودی؟ پاسخ را در تاریخ و کوچه پسکوچههای جامعهی
بشری باید یافت.
پیامد آنچه که این قدرتهای فردی و به ظاهر برخاسته از یگانه قدرت جهانی
“خداوند” بر سر نوع بشر آوردهاند، اغلب جز ویرانی، کشتار و خفقان چیز دیگری
نبوده است! تاریخ گواه دادگری است!
همسانیِ دیگر این ادیان که نمیتوان آن را به هیچ روی نادیده گرفت ایجاد جدایی
میان پیروان یکی با دیگری و حتا برخورد و جنگ و “دیگرکشی” به بهانهی دین و
مذهب بوده است. اگرچه تلاشهایی از سوی رهبران دینها میشود تا میان خود آشتی
برقرار نمایند (سمینارهای رنگارنگ، چون تذیبون همین همایش...)اما
“تمامیتخواهی” سبب میشود که در واقعیت چشم دیدن رقیب را نداشته باشند و یا
به دلیلِ خود را “دین آخر” یا “نژاد برگزیده” دانستن و یا به هر بهانه و
باوری از این دست، سبب میشود تا در جایی باز آتش دشمنی زبانه بکشد و کار را
به نابودی یکدیگر بکشاند. البته خوب میدانیم که در تمامی این موارد نیز “دین”
یک بهانه است و “قدرتطلبی” دلیل زیربنایی و مایهی اصلی و همیشگی است.پس
براستی باید پدیدهی “قدرتطلبی” را واشکافت و دید که بهترین شیوهی برخورد
سازنده با این ویژگی چیست؟
قدرتطلبی = برتری جویی = زورگویی
قدرت، یک واژهی تازی است که برابر آن را در زبان پارسی نیرو و توان است که به
گوش، راست و درست مینشیند و بار مثبت دارد و “ارزش” است، اما زمانی که با
پسوند “طلب” (صفت فاعلی) یا “طلبی” (حاصل مصدر) تازی درمیآمیزد (قدرتطلب ـ
قدرتطلبی) بار منفی میگیرد و بوی تند و تیز زور و زورگویی به مشام میرساند و
“ضد ارزش” میشود.
نیروخواهی، نیرومندی، نیرودهی، توانبخشی، توانخواهی … ارزشهای نیک و مثبت
بوده و به مفهوم خواستن نیرو و توان برای انجام کاری سازنده و مثبت میباشند
درحالی که “زورگویی” و “قدرتطلبی” به مفهوم خواستن قدرت برای زیرپا گذاشتن
حق و حقوق دیگران است.یکی از ویژگیهای رستاخیز و جنبش فکری ـ فرهنگی ـ
اجتماعی اشو زرتشت تبدیل ضدارزشها به ارزشها بود. او نیرو و قدرت را از
“زور” گرفت و در “راستی” و “خوبی” گذاشت(همازوربیم،همازورهما اشوبیم).در
فرهنگ ایرانی چنین میراث پرغنا، نیک و مثبت شناخته شده و داشتن و پرداختن به
آن سفارش شده است:
ز نیرو بود مرد را راستی ز سستی کژی زاید و کاست
و از سویی نیرو در راستی و جزوی از آن است. (خشترا)
از سفر دور و دراز مقدمهچینی بازگردیم و به برآیند آنچه که دستیابیِ “دین”
به “دولت” است نگاهی شایان بیندازیم:
آنگاه که گفته میشود “دین” به “دولت” دست مییابد یعنی که یک “دستگاه دینی”،
یعنی “روحانیت” یا “دینمداران” به ابزار قدرت دولتی یا حکومتی دست بیابند.
از آنجا که فرض بر “قدرتطلب” بودن و “تمامیتخواه” بودن دین است نتیجهای جز
فاجعهای زیانبار برای جامعهی بشری و محیط طبیعی نخواهد داشت.در اینجا شاید
پرسشی پیش آید: پس دینی که “قدرتطلب” نباشد آیا شایسته است که به ابزار
حکومت دست یابد؟
پاسخ منطقی به این پرسش منطقی میتواند این باشد که: “اصولا دینی که قدرتطلب
نباشد نیازی برای دست یافتن به قدرت دولتی و حکومتی ندارد!”از سوی دیگر آن
انسانهایی که دولت و حکومت را در هر سیستمی تشکیل میدهند باید آزاد باشند که
هر دینی که میخواهند داشته باشند و یا حتا نداشته باشند با این شرط که
دولتمردان اجازهی آن را نداشته باشند که دینشان را نیز بر صندلی تصمیمگیری
و اجرایی جای دهند.آنچه که میباید در مرکز قرار گیرد “شایستگی و خردوری” است
تا سازندگی جهان ضمانت شده،. مردم از امنیت معنوی و مادی برخوردار گشته و به
اندیشهی “بنی آدم اعضای یکدیگرند” میدان کردار بخشیده شود.
پس از همین دیدگاه شایسته و درست آن است که در قانون اساسی کشورهای دموکراتیک
جهان این امر مهم و حیاتی، که همان جدایی دین از دولت است گنجانده شود.
چه خوش گفت آن معلم بی ادعا و پاکدل، دستور انوشیروان دهالا: کثیفترین و
زشترین جنایات تاریخ قتل و آزار مردم به خاطر عقیده و طرز فکر آنهاست،در جهان
هیچ کس دین خود را با بررسی و تحقیق و بر پایه دلایل علمی بر نمی گزیند،به
همین دلیل هیچ کس حق ندارد آنچه به وراثت و عادت و یا از راه عاطفه و تلقین
پذیرفته،مبنای حکومت بر دیگران قرار دهد،کسانی که یک مذهب را پایه تشخیص
صلاحیت یا عدم صلاحیت مردم قرار می دهند،به یک جنایت عمومی بر علیه بشریت
اقدام کرده اند.
پس رویهمرفته میتوان نتیجه ای منطقی گرفت که
دین باید از دولت و حکومت جدا باشد.
ممکن است در اینجا چنین پرسشی پیش بیاید:
از آنجایی که برخی از دینها قدرتطلب و برتریجویند، آیا درست است که
باورمندان به چنین دینهایی به دولت راه بیابند؟ پاسخ آن است که چون اساس کار
هر جامعهی دموکرات بر آزادی گزینش است پس هر فرد میتواند بدون در نظر گرفتن
یا مطرح شدن باور دینیش هم برگزیند و هم برگزیده شود.چونان که اشو زرتشت به
ما می آموزد اصل بر اختیار بشر است،او می گوید زن و مرد خود خود با تکیه بر
خرد واندیشه نیک باید راه زندگی خویش را برگزینید مگزارید آموزگاران بد
زندگییتان را تباه سازند. در مکتب مزدیسنا انسان بوسیله پروردگار کاملا"
مختار افریده شده و این خود اوست که میبایست با تلاش و کوشش به زندگی دنیوی
خویش سرو سامان ببخشد که اگر جز این بود تمام مردمان جهان به صوفی گری
،شمنیسم و ریاضت نشینی روی می آوردند!
البته روشن است که هر فرد برای برگزیدن یا برگزیده شدن باید دارای آن
بنیانیترین ویژگیهای پذیرفته شده از سوی جوامع پیشرفته و شهری گری باشد.
این مردمِ هر جامعه هستند که باید از “آگاهی” کافی و البته آزادی کامل برای
گزینش برخوردار باشند تا بدانند که چه کسانی را برای نمایندگی خود و دادن
نیروی دولتی بدستشان پروانه بدهند. پس باید آگاهی را در جامعه بالا برد و این
خود نیاز به فراهم بودن آزادیهای اساسی مانند بیان و غیره در جامعه دارد.
مهمتر از همه، آگاهی از این نکته است که اگر “دین” یا “جهانبینی” برای
سازندگی، پیشرفت، آبادانی و آرامش جهانی نباشد نباید آن را پذیرفت یا باور
کرد تا میدان قدرت بیابد. اگر هم در دینی زاده شدهایم که آگاهیم کاربرد و
نتایجش برای مردم جهان منفی و ویرانگرست خرد حکم میکند که از آن جدا شده و
نگذاریم که رشد کند.
برخلاف آنان که میگویند داشتن هر دینی بهتر از بیدینی است من بر این باورم
که:
لا اقل برای اینان بیدینی بهتر از داشتن دینی ویرانگر است.
همیشه به شادی زیوید در پناه مزدا