از میدان امام ، که تقریبا مرکزی ترین میدان شهر شاهرود است هر از گاهی یک مینی بوس به مقصد روستایی دور افتاده در شمال غربی شاهرود به نام "قلعه نو خرقان" حرکت می کند . مسافرین ازدو 2 قشر خاص و البته به وضوح قابل تفکیک خارج نیستند ، اکثرا روستاییان و سکنه قلعه نو و الباقی دانشجویان . این راه را زیاد می رفتم ، البته چندین سال پیش .
طول مسیر با این مینی بوس های از دور خارج و اسقاطی چیزی حدود یک ساعت است. روستایی خشک و مرده که هیچوقت به دلم ننشست ! ولی بارها رفتم ، تنها به خاطر عشق و جو ی وصف ناشدنی ...
بنای آرامگاه که روی تپه ای استوار، قد برافراشته ، از دور هم قابل رویت است ، و دل تا رسیدن به آرامگاه بی تاب !
از در که وارد می شوم پلکانی زیبا مرا به آرامگاه هدایت می کند و سمت راست این پلکان در اواسط راه مجسمه ای نه چندان هنری و حرفه ای از شمایل شیخ به همراه دو شیر دیده می شود.
بالای پله ها در اطراف آرامگاه سکوتی آرامبخش به همراه صدای پرندگان تا اوج پرواز نوازشم میدهد.
این اطراف جز عده ای از دانشجویان که عمدتا چهره های تکراری هستند و دو سه توریست کسی پر نمی زند . شاید اهالی بی مهری باشند سکنه این روستای سرد و مرده ، که اگر جانداری هم از آسمان آنجا عبور میکند به برکت شیخ است و بس.
بنای آرامگاه متعلق به دوران ایلخانی است که بعد ها مرمت شده .
کفشها را که در بیاوری و از اتاق کناری وارد شوی 2 اتاق تو در تو بیش نمی بینی که یکی پر است از نذور اهل دل و دیگری پیکر آسمانی شیخ ابوالحسن خرقانی را در خود مدفون ساخته .
اینجا حال و هوایی عجیب دارد !
گفت:
غریب نه آنست که تنش در این جهان غریبست،
بلکه غریب آنست که دلش در تن غریب بود،
و سرش در دل غریب بود.
شیخ ابوالحسن علی بن جعفر بن سلمان خرقانی عارف بزرگ قرن چهارم و پنجم هجری از چهره های بسیار درخشان عرفان ایرانی است که در آزاد اندیشی ومردم گرائی جهانی و وسعت نظر انسانی و تفکر والای عرفانی ممتاز و کم نظیر است.
در کتیبه که به دیوار اتاق نصب است سخنی از سخنان حکیمانه اش میخکوبم می کند :
هر کس که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید.
چه آنکس که بدرگاه باری تعالی به جان ارزد،
البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد.
گویند این سخنی بوده که شیخ ابوالحسن بر سر خانقاه خویش نوشته بود.
خواجه عبدالله انصاری "پیر هرات" عارف بزرگ قرن پنجم هجری و گوینده رسائل مقالات و مناجات های خوش آهنگ و دلنشین و سوزناک و سراپا هنر عرفانی از شاگردان و مریدان خاص شیخ ابوالحسن خرقانی بوده است. وی سالها در خرقان بسر برده و در خانقاه خرقان از محضر پر برکت شیخ ابوالحسن خرقانی کسب فیض کرده تا بسر حد کمالات معنوی نائل شده است.
چنانکه خود گفته است:
مشایخ من در حدیث و علم و شریعت بسیارند.
اما پیر من در تصوف و حقیقت شیخ ابوالحسن خرقانی
است و اگر او را ندیدمی کجا حقیقت دانستمی.
آمده است که شیخ ابوسعید ابوالخیر عارف مشهور
و ابوعلی سینا فیلسوف نامی و ناصر خسرو قبادیانی علوی، شاعر و متفکر ایرانی که معاصر شیخ ابوالحسن خرقانی بوده اند به خرقان رفته و با وی صحبت داشته و مقام معنوی او را ستوده اند. و نیز گفته اند که سلطان محمود غزنوی پادشاه مقتدر بدیدار شیخ ابوالحسن خرقانی رفته و از وی کسب فیض کرده و نصیحت خواسته است. در مورد ارتباط معنوی بایزید بسطامی عارف قرن دوم و سوم هجری با شیخ ابوالحسن خرقانی که از وفات بایزید 234 هجری تا تولد شیخ ابوالحسن 351 یا 352 هجری، یکصد و هفده یا هیجده سال فاصله است مطالب زیادی در آثار نویسندگان و محققان به ویژه عارفان قرنهای بعد آمده است، که قابل توجه و تأمل میباشد. بدیهی است اینگونه ارتباطات آشکار مؤید بقای روح و استمرار و انتقال هویت و معنویت پنهان از چشم ظاهر بین بشری است؛ که فهم ضعیف و محدود ما به ندرت قادر به درک جلوه هایی از آن می باشد.
نقل است که شیخ بایزید (یکصد و هفده سال قبل تر از ابوالحسن میزیسته)هر سالی یک بار به زیارت دهستان شدی به سر ریگ ،آنجا که قبور شهداست. و بر خرقان گذر کردی و باستادی و نفس بر کشیدی. مریدان از وی سوال کردند که ما هیچ بویی نمی شنویم و تو می شنوی گفت آری ، از این ده دزدان بوی مردی می شنوم مردی بود ، نام او علی و کنیت او ابوالحسن ، به سه مرتبه از من پیش بود بار عیال کشد و کشت کند و درخت نشاند.
کسانی دیده ام به تفسیر قرآن مشغول بوده اند.
جوانمردان به تفسیر خویش مشغول بودند.
بنای آرامگاه در وسط محوطه قرار دارد ،سمت راست آن یک ساختمان قدیمی کتابخانه و سمت چپ آن آبی روان فضا را روح انگیز تر کرده ، پشت ساختمان هم یک محوطه بزرگ درخت کاری وجود دارد و اتاقکی متعلق به درویشان.
اگر از ترکستان تا شام کسی را خاری در انگشت شود
از آن من است.
و اگر قدمی در سنگ آید زیان من است.
و اگر اندوهی در دلی است آن دل از آن من است."
ما همه در این عالم به همدیگر بسته ایم.
باهمدیگر مهربان باشیم و به جز خوبی برای دیگران نخواهیم!
نویسنده : پروفسور فاروق صفی زاده
فلسفه عرفانی آریایی (ایرانی )، برپایه شادی ونشاط بنیان نهاده شده است. با نگاهی به تاریخ راستین و پربار ایرانی، درمی یابیم که ایرانیان درسایه فلسفه شادی ونشاط، توانسته اند قرن ها برهمه جهان فرمان روایی کنند و صلح وآشتی و انسانیت و مهر را ارمغان جهانیان سازند. «زردشت »، پیغمبر یکتاپرست ایرانی، نخستین پیغمبرجهانی، چهارده هزارسال پیش، هنگامی که به دنیا آمد، خندید. تولد زردشت، همراه باخنده وشادی بودکه می توان این را نخستین معجزه این پیغمبردانست.
«بودا»، دیگر پیغمبرآریایی، پیامی دارد بسیار مهم، او می فرماید: اشکهای دیگران رابه نگاه های پر از شادی بدل کردن، بهترین خوشبختی هاست.
کوروش هخامنشی، پادشاه مقتدروبزرگ جهانی می گوید: هدف نخستین من، دادن شادی ونشاط به جهانیان است.
«زردشت، خواستارخرسندی وشادی، باعمری درازاست.»
«پاداش راستکاران، خوشی است.»«ماخواستارشادی مزداهستیم.»
«خواستارآن شادی وخوشی هستیم که معشوق به عاشق می دهد.»«شادی ازآن کسی وکسانی است که ازآیین راستی پیروی می کنند.
درسراسرگاتاهاوفلسفه عرفان ایرانی، غم واندوه وشیون، بزرگترین بیماری وداده وآفریده شیطان یا اهریمن است که جلوی پیشرفت «دانش» علم و بالندگی را می گیرد و بسیار زیان آور است. حضرت زردشت، خود را پیامبرشاد، پیامبرشادی می خواند و درآوستا، آهورامزدا (خدای هستی بخش دانای بزرگ)، خوشی بخش توصیف شده وحتی می فرماید: «شادی وخوشنودی را می ستاییم.»
در آیین زردشتی، به جشن و سرور اهمیت ویژه ای داده شده وتاکیدگشته است که پیرو این آیین، همیشه با چهره خندان وگشاده، با وقایع بد این جهان روبه روشود، و به جای آه و ناله بکوشد موجبات دردواندوه را از میان بردارد. درواقع جشن، چراغی بوده وهست که یک ایرانی زردشتی برای زدودن تیرگی های زندگی برمی افروزد. برهمین اساس، در دین زردشتی وعرفان ایرانی، اعیاد و روزهای جشن وشادی بسیار زیاد است.
جشنهای ایران باستان، بیشتردینی وتوام با مراسم دعا وسرودخوانی بوده، حتی واژه جشن از ریشه «یسنه آوستایی» به معنای «ستایش وپرستش» آمده است. آیین زردشتی، کیش شادمانی، تندرستی، و بهسازی است. مردم بایددرهرگاهی که شایسته است، جشن بگیرند و با گردهمایی واجتماع باهم شادمانی وپایکوبی کنند. این جشنها فلسفه دیگری نیزدارد وآن پیوند هرچه بیشترمردم به یکدیگر، زدودن دل ازکینه ها و زنگارها وگسترش آشتی ودوستی است.
درکتابهای پهلوی وآوستایی _دینی ایرانی _همواره دینداران وراستی گرایان را ازگرایش وانجام مویه وشیون برحذرداشته اند و به عکس، برای تلاش، پیشرفت وبالندگی، «شادی» ازنیات وکردار «سپنتامینیویی» معرفی شده ومردمان به آن تشویق و برانگیخته شده اند. به موجب آوستا وآیین مزدایی (زردشتی _مهری) «روان » جاودانی است و پس ازمرگ وتباهی تن، به سوی مینو (بهشت) وعرش برین رهسپارشده و دربارگاه ایزدی هماره خوش وخرم خواهدبود.
بند دوم ازیسنا،هات 31،صریحاآمده :هرکس که راستی وراه درست برگزیند،ازشوربختی وتیرگی وسرنوست بدوشیون ومویه به دورخواهدماند.درفصل 71،بند7یسناآمده :کارومنش نیک رامی ستاییم تابتوانیم دربرابرتاریکی پایداری کنیم وبتوانیم ازشیون ومویه خودداری نماییم .
به موجب دایره المعارف دینی «دین کرد.»«dinkerd»درآوستای بزرگ عصرساسانی ،ازنکوهش شیون ومویه وزاری وسوگ ،به تفضیل مطالبی آمده است .
درکتاب معراج نامه (آردی وی راف )به دوکس اشاره شده که درجهان گریه ومویه بسیارکردندوبانگ شیون برداشتند. در مورد مجازات (پادافره) اینان آمده: «پس سروش پاک وایزدآذر، دست من فرازگرفتند و از جا فرازترشدم، جایی فراز آمدم. دیدم رودی بزرگ وهولناک وبدبووتار، که بسیارروحان (روح ها) درآن بودند، یک چند ازآنها گذشتن نتوانستند و یک چند با رنج گران همی گذرند و یک چند به آسانی گذرند.
پرسید:این کدام رود و این مردم که هستندکه این جا رنجه باشند؟ سروش پاک وایزدآذرگفتند: این رود، آن اشک بسیار است که مردمان، از پس مردگان، ازچشم بریزند و شیون ومویه کنند. آن اشک که ازروی نادانی ریزند، به این رود افزاید. آن هاکه گذشتن نتوانندکسانی هستندکه ازپس مرده، شیون ومویه وگریستن بسیارکردندوآنهاکه آسان تر، کسانی هستندکه کم کردند.
به جهانیان بگوکه شما به گیتی، شیون ومویه وگریستن به نادانی مکنید، چه به همان اندازه _بدی وسختی _به روان مردگان شمارسد.»آردی وی راف نامه _فصل 16.
«دیدم روان زنانی که سرشان بریده و از تن جداکرده بودند و زبان بانگ همی داشت. پرسیدم: این روان ازآن کیست؟ سروش پاک گفتند: این روان آن زنان است که به گیتی شیون ومویه بسیارکردند و بر سر و روی زدند.»-فصل 57آردی ویراف نامه –
دربیشترکتیبه های کنونی به یادگارمانده ازروزگار مادی ها و هخامنشیان مادی آمده است :«خدای بزرگ است آهورامزدا، که سرزمین را آفرید وآسمان را، انسان را آفرید و شادی را برای انسان مقررداشت.»
به نقل از http://www.ertebate-movafagh.com/Template1/News.aspx?NID=198
چرا این روز ها هر جا میریم موزیک هایی رو میشنویم که هیچ کدوم از اصول اولیه یه آهنگ رو ندارن نه چیزی به اسم موسیقی دارن نه خواننده محترم صدا و تکنیکی داره و گاهی حتی یک شعر بدرد بخور هم وجود نداره...
چرا ما اینقدر کم سلیقه شدیم؟
تا به حال آلبوم های بیست، سی سال قیبل رو گوش کردین؟ چرا اینقدر جذابن؟ چرا هیچ وقت از شنیدنشون سیر نمیشیم؟
چون هنر توشون هست و ذات هنر در تنوع همیشگیه!
واقعا باعث شرمندگیه منه که میبینم نه تنها دوستانم این سر و صدا ها رو گوش میدن، بلکه تحت تاثیر قرار میگیرن بعد تازه اونو به دیگران توصیه هم میکنن!؟
نمیخوام اینجا از افراد اسم ببرم ولی آیا واقعا به نظر شما این موسیقی رپی که الان داره بصورت فله ای بخش میشه چقدر با روح هنر سازگاره؟ یا حتی آهنگ های تکنو ویا پاپی که اونا هم تعدادشون کم نیست!
این که دیگه ربطی به خارجی ها نداره!
خودمونیم و خودمون اگه بد میسازیم تقصیر خودمونه اگه خوب هم بسازیم باز مال خودمونه کجا رفت اون همه لطافط موسیقیه ایرانی؟ من نمیگم همه سنتی بسازن و گوش کنن
بحثمن در مورد تمام سبک های موسیقیه مگه قدیم ها کسی آهنگ مهمونی و رقص نمیخوند؟ مگه ما موزیک راک نداشتیم؟ همه جوری بودن فقط خوب بودن!
بخش نخست که هویت فرهنگی است خواه ناخواه پدید میآید، چونکه بودنش طبیعی و
برای زندگی اجتماعی لازم است. نکتهی شایان توجه جهانبینی و سیستم
ارزشگذاری است که میتواند هویت فرهنگی را، چه در درون خود و چه در برخورد با
سیستمهای دیگر سازنده و یا ویرانگر سازد.
این پیشگفتار ما را به چنین برآیندی میرساند که “سیستم باوری” سازنده و
فراگیر آن است که همگانی و جهانمدار باشد، یعنی زیربنایی و بنیادین،
آگاهکننده و آورندهی آرامش برای انسان بدون مطرح کردن رنگ، مذهب، زبان،
جنسیت و عقیدهی سیاسی باشد. اگر هویت فرهنگی از چنین نظام ارزشی والایی
برخوردار نباشد، به ضد ارزش سقوط میکند که ویرانگر است.
سرانجام آنچه ناشی از اراده و گزینش آزاد انسان و از روی احساس مسئولیت و
آگاهی نباشد و با خشکباوری (دگماتیک)، چه به شکل “فرمانهای خدایی” چه
بگونهی “دین اول و آخر” یا “پیامبر اول و آخر” یا “سرزمین مقدس” یا “نژاد
برتر” یا “زبان برتر” و “زبان خدایی” و غیره، ضد ارزش بوده و ویرانگر خواهد
بود، مگر آنکه همهی انسانهای دنیای پهناور از یک نژاد، یک زبان، یک دین، یک
پیامبر، یک خدا و یک سرزمین مقدس بشوند!! آیا چنین چیزی شدنی و اصولا" امکان
پذیر است؟؟ و یا اگر هست دلخواه و ایدهآل همه است؟ به راستی تا چه اندازه
انسانها باید در این راه فدا و کشته شوند تا انسان از نگاه گروهی خشک فکر
“خوشبخت” گردد!؟
برای دادن پاسخ درست و منطقی به این پرسش باید که نخست تعریفی از “دین” و
“سیاست” به دست داد تا بر اساس آن بتوان پاسخی برای این پرسش یافت.
دین: اگر دین را بطور کلی “راه و روش زندگی” و یا “جهانبینی” بدانیم، چه به
شکل “خدامرکز” و چه “انسانمرکز” و یا هر “مرکز” دیگر، آنگاه تمامی اندیشه و
گفتار و کردار هر کس بر اساس دین یا جهانبینیاش شکل میگیرد تا آنجا که هر
چیزی، از جمله کارهای زندگانی او بر پایهی آن انجام مییابند.با این حساب در
میدان فراخناک زندگی، کار سیاسی، اجتماعی، دولتی و هر کار و کوشش دیگری جای
میگیرد.
سیاست و کار سیاسی:
الف ـ سیاست به معنای “تدبیر” یا “چاره اندیشی” و یا پیداکردن بهترین شیوهی
حل مسائل با توجه به شرایط میباشد.
اگر گفته شده که “انسان جانوری سیاسی است” (ارسطو، سدهی چهارم پیش از میلاد)
بدین مفهوم است که انسان تنها جانداری است که در برابر رویدادها تواناییِ
ژرفنگری و تشخیص راهحلهای گوناگون را دارد. بنا بر تعریف بالا، اندازه و
چگونگیِ این توانایی به گونهای به دین و جهانبینی فرد پیوند پیدا میکند.
ب ـ سیاست به معنای عام آن یعنی اندیشه و گفتار و کردار در راستای بدست آوردن
موقعیت و شرایطی برای تأثیر بر یک جامعه از بالای هرم آن، در چهارچوب فردی و
یا سازمانی میباشد.
بر اساس چنین تعریفی شاید “دولت“ و یا از آنهم گویاتر “قدرت حاکمه” واژههایی
بهتر برای رساندنِ مفهوم باشند.
پ ـ سیاست در رخت و پوششِ بازی سیاسی یعنی تظاهرات به راهانداختن و دادن
شعارهای “مرگ بر…” و “زنده باد …” و غیره
ت ـ کار سیاسی، به مفهوم درست آن در پیوند با مورد “ب”، یعنی سیاست به معنای
قدرت حاکمه تعریف میشود که هدف از آن رسیدن به شرایط و موقعیتی در جامعه است
که بتوان از بالا برآن تأثیر گذاشت.
گفتیم که دین هر کسی یعنی جهانبینی او، جایگاه او را در برابر کارهای
اجتماعی روشن میکند. اگر سیاست را به چم “تدبیر” یا “چارهاندیشی“ بگیریم، هر
انسانی با هر دینی، بگونهای چارهاندیش است! پس دین از “چارهاندیشی” جدا
نیست، یعنی چارهاندیشی با انسان و در نهاد او است.
اما چگونگیِ جدایی دین از قدرت حاکمه مقولهی دیگری است که بازمیگردد به
تعریف و مفهوم هر دین و شیوههای اندیشه و گفتار و کردار دارندگان آن بر
پایهی آن جهانبینی که خوب و بد و یا درست و نادرست بودن آن بازمیگردد به
نتایج سازنده و یا ویرانگری که این شیوههای رفتاری برای هر اجتماعی دارد.پس
باید باز هم “دین” را بیشتر بشکافیم تا چگونگی این رابطه را دریابیم. در واقع
باید ببینیم که هدف واقعی هر دین چیست.
اگر به دینهای موجود در سطح جهان نگاهی بیندازیم میبینیم که چگونه در برخی
ویژگیها همسانی دارند و در برخی جدایی. همسانیِ دینهای “خدامرکز” را شاید
بتوان در یک واژه کوتاه کرد: “تمامیتخواهی” (بخوانیم “قدرتطلبی”)، قدرتی که
به ظاهر از سوی خداست و به اصطلاح “خدایی” است.
تعبیر و کاربرد و سودجویی از چنین قدرت خدایی در دست انسانهایی است که خود
را وامدار و نمایندهی کامل و مختارِ زمینیِ چنین خدایی میدانند! آیا تا کنون
چنین قدرت خدایی که در دست خدایان زمینی بوده است در راستای خوشبختی خاندان
انسانی به کار برده شده است؟
آیا خوشبختی انسان ضمانت شده است و یا خوشبختی، خودکامگی و جاهطلبیهای فرد
یا افراد و فرقه ای محدودی؟ پاسخ را در تاریخ و کوچه پسکوچههای جامعهی
بشری باید یافت.
پیامد آنچه که این قدرتهای فردی و به ظاهر برخاسته از یگانه قدرت جهانی
“خداوند” بر سر نوع بشر آوردهاند، اغلب جز ویرانی، کشتار و خفقان چیز دیگری
نبوده است! تاریخ گواه دادگری است!
همسانیِ دیگر این ادیان که نمیتوان آن را به هیچ روی نادیده گرفت ایجاد جدایی
میان پیروان یکی با دیگری و حتا برخورد و جنگ و “دیگرکشی” به بهانهی دین و
مذهب بوده است. اگرچه تلاشهایی از سوی رهبران دینها میشود تا میان خود آشتی
برقرار نمایند (سمینارهای رنگارنگ، چون تذیبون همین همایش...)اما
“تمامیتخواهی” سبب میشود که در واقعیت چشم دیدن رقیب را نداشته باشند و یا
به دلیلِ خود را “دین آخر” یا “نژاد برگزیده” دانستن و یا به هر بهانه و
باوری از این دست، سبب میشود تا در جایی باز آتش دشمنی زبانه بکشد و کار را
به نابودی یکدیگر بکشاند. البته خوب میدانیم که در تمامی این موارد نیز “دین”
یک بهانه است و “قدرتطلبی” دلیل زیربنایی و مایهی اصلی و همیشگی است.پس
براستی باید پدیدهی “قدرتطلبی” را واشکافت و دید که بهترین شیوهی برخورد
سازنده با این ویژگی چیست؟
قدرتطلبی = برتری جویی = زورگویی
قدرت، یک واژهی تازی است که برابر آن را در زبان پارسی نیرو و توان است که به
گوش، راست و درست مینشیند و بار مثبت دارد و “ارزش” است، اما زمانی که با
پسوند “طلب” (صفت فاعلی) یا “طلبی” (حاصل مصدر) تازی درمیآمیزد (قدرتطلب ـ
قدرتطلبی) بار منفی میگیرد و بوی تند و تیز زور و زورگویی به مشام میرساند و
“ضد ارزش” میشود.
نیروخواهی، نیرومندی، نیرودهی، توانبخشی، توانخواهی … ارزشهای نیک و مثبت
بوده و به مفهوم خواستن نیرو و توان برای انجام کاری سازنده و مثبت میباشند
درحالی که “زورگویی” و “قدرتطلبی” به مفهوم خواستن قدرت برای زیرپا گذاشتن
حق و حقوق دیگران است.یکی از ویژگیهای رستاخیز و جنبش فکری ـ فرهنگی ـ
اجتماعی اشو زرتشت تبدیل ضدارزشها به ارزشها بود. او نیرو و قدرت را از
“زور” گرفت و در “راستی” و “خوبی” گذاشت(همازوربیم،همازورهما اشوبیم).در
فرهنگ ایرانی چنین میراث پرغنا، نیک و مثبت شناخته شده و داشتن و پرداختن به
آن سفارش شده است:
ز نیرو بود مرد را راستی ز سستی کژی زاید و کاست
و از سویی نیرو در راستی و جزوی از آن است. (خشترا)
از سفر دور و دراز مقدمهچینی بازگردیم و به برآیند آنچه که دستیابیِ “دین”
به “دولت” است نگاهی شایان بیندازیم:
آنگاه که گفته میشود “دین” به “دولت” دست مییابد یعنی که یک “دستگاه دینی”،
یعنی “روحانیت” یا “دینمداران” به ابزار قدرت دولتی یا حکومتی دست بیابند.
از آنجا که فرض بر “قدرتطلب” بودن و “تمامیتخواه” بودن دین است نتیجهای جز
فاجعهای زیانبار برای جامعهی بشری و محیط طبیعی نخواهد داشت.در اینجا شاید
پرسشی پیش آید: پس دینی که “قدرتطلب” نباشد آیا شایسته است که به ابزار
حکومت دست یابد؟
پاسخ منطقی به این پرسش منطقی میتواند این باشد که: “اصولا دینی که قدرتطلب
نباشد نیازی برای دست یافتن به قدرت دولتی و حکومتی ندارد!”از سوی دیگر آن
انسانهایی که دولت و حکومت را در هر سیستمی تشکیل میدهند باید آزاد باشند که
هر دینی که میخواهند داشته باشند و یا حتا نداشته باشند با این شرط که
دولتمردان اجازهی آن را نداشته باشند که دینشان را نیز بر صندلی تصمیمگیری
و اجرایی جای دهند.آنچه که میباید در مرکز قرار گیرد “شایستگی و خردوری” است
تا سازندگی جهان ضمانت شده،. مردم از امنیت معنوی و مادی برخوردار گشته و به
اندیشهی “بنی آدم اعضای یکدیگرند” میدان کردار بخشیده شود.
پس از همین دیدگاه شایسته و درست آن است که در قانون اساسی کشورهای دموکراتیک
جهان این امر مهم و حیاتی، که همان جدایی دین از دولت است گنجانده شود.
چه خوش گفت آن معلم بی ادعا و پاکدل، دستور انوشیروان دهالا: کثیفترین و
زشترین جنایات تاریخ قتل و آزار مردم به خاطر عقیده و طرز فکر آنهاست،در جهان
هیچ کس دین خود را با بررسی و تحقیق و بر پایه دلایل علمی بر نمی گزیند،به
همین دلیل هیچ کس حق ندارد آنچه به وراثت و عادت و یا از راه عاطفه و تلقین
پذیرفته،مبنای حکومت بر دیگران قرار دهد،کسانی که یک مذهب را پایه تشخیص
صلاحیت یا عدم صلاحیت مردم قرار می دهند،به یک جنایت عمومی بر علیه بشریت
اقدام کرده اند.
پس رویهمرفته میتوان نتیجه ای منطقی گرفت که
دین باید از دولت و حکومت جدا باشد.
ممکن است در اینجا چنین پرسشی پیش بیاید:
از آنجایی که برخی از دینها قدرتطلب و برتریجویند، آیا درست است که
باورمندان به چنین دینهایی به دولت راه بیابند؟ پاسخ آن است که چون اساس کار
هر جامعهی دموکرات بر آزادی گزینش است پس هر فرد میتواند بدون در نظر گرفتن
یا مطرح شدن باور دینیش هم برگزیند و هم برگزیده شود.چونان که اشو زرتشت به
ما می آموزد اصل بر اختیار بشر است،او می گوید زن و مرد خود خود با تکیه بر
خرد واندیشه نیک باید راه زندگی خویش را برگزینید مگزارید آموزگاران بد
زندگییتان را تباه سازند. در مکتب مزدیسنا انسان بوسیله پروردگار کاملا"
مختار افریده شده و این خود اوست که میبایست با تلاش و کوشش به زندگی دنیوی
خویش سرو سامان ببخشد که اگر جز این بود تمام مردمان جهان به صوفی گری
،شمنیسم و ریاضت نشینی روی می آوردند!
البته روشن است که هر فرد برای برگزیدن یا برگزیده شدن باید دارای آن
بنیانیترین ویژگیهای پذیرفته شده از سوی جوامع پیشرفته و شهری گری باشد.
این مردمِ هر جامعه هستند که باید از “آگاهی” کافی و البته آزادی کامل برای
گزینش برخوردار باشند تا بدانند که چه کسانی را برای نمایندگی خود و دادن
نیروی دولتی بدستشان پروانه بدهند. پس باید آگاهی را در جامعه بالا برد و این
خود نیاز به فراهم بودن آزادیهای اساسی مانند بیان و غیره در جامعه دارد.
مهمتر از همه، آگاهی از این نکته است که اگر “دین” یا “جهانبینی” برای
سازندگی، پیشرفت، آبادانی و آرامش جهانی نباشد نباید آن را پذیرفت یا باور
کرد تا میدان قدرت بیابد. اگر هم در دینی زاده شدهایم که آگاهیم کاربرد و
نتایجش برای مردم جهان منفی و ویرانگرست خرد حکم میکند که از آن جدا شده و
نگذاریم که رشد کند.
برخلاف آنان که میگویند داشتن هر دینی بهتر از بیدینی است من بر این باورم
که:
لا اقل برای اینان بیدینی بهتر از داشتن دینی ویرانگر است.
همیشه به شادی زیوید در پناه مزدا
امروز دوشنبه سیزدهم بهمن ماه پس از یک هفته رنج بیهوده و دیدار چهره های بیهوده تر و شخصیت های مدرج ، گذرنامه را گرفتم و برای چهارشنبه جا رزرو کردم.........
عازم سفرم و به حکم شرع ،در این سفر باید وصیت کنم. وصیت یک معلم که از هیجده سالگی تا امروز ، جز تعلیم کاری نکرده و جز رنج چیزی نیندوخته است ، چه خواهد بود؟ جز اینکه همه قرض هایم را از اشخاص و از بانکها با نهایت سخاوت و بی دریغی « تماما » واگذار می کنم به همسرم که از حقوقم ( اگر پس از فوت قطع نکردند ) و حقوق اش و فروش کتابهایم و نوشته هایم و آنچه دارم و ندارم ، بپردازد.......
من می دانستم که به جای کار در فلسفه و جامعه شناسی و تاریخ اگر آرایش می خواندم یا بانکداری و یا گاوداری ، امروز وصیتنامه ام به جای یک انشای ادبی ، شده بود صورتی مبسوط از سهام و املاک و منازل و و مغازه ها و شرکت ها و دم و دستگاهها که تکلیفش را باید معلوم می کردم و مثل حال « به جای اقلام » الفاظ ردیف نمی کردم......
فرزندم ! تو می توانی « هر گونه بودن » را که بخواهی باشی ، انتخاب کنی. اما آزادی انتخاب تو در چهارچوب حدود انسان بودن محصور است. با هر انتخاب باید انسان بودن نیز همراه باشد وگر نه دیگر از آزادی و انتخاب سخن گفتن بی معنی است ، که این کلمات ویژه خداست و انسان و دیگر هیچ کس......
تو هر چه می خواهی باش ، اما آدم باش . اگر پیاده هم شده است سفر کن . در ماندن می پوسی . هجرت کلمه بزرگی در تاریخ « شدن » انسان ها و تمدن هاست . اروپا را ببین . اما وقتی ایران را دیده باشی ، وگر نه کور رفته ای ، کر باز گشته ای....
اما تو ، سوسن ساده مهربان احساساتی زیباشناس منظم و دقیق ، و تو ، سارای رند عمیق عصیانگر مستقل ! برای شما هیچ توصیه ای ندارم . در برابر این تند بادی که بر آینده پیش ساخته شما می وزد ، کلمات که تنها امکاناتی است که اکنون در اختیار دارم ، چه کاری می توانند کرد؟..........
و اما تو همسرم ، چه سفارشی می توان به تو داشت ؟ تو که با از دست دادن من هیچ کس را در زندگی کردن از دست نداده ای . نبودن من خلایی در میان داشتن های تو پدید نمی آورد ، و با این حال که چنان تصویری از روح من در ذهن خود رسم کرده ای ، وفای محکم و دوستی استوار و خدشه ناپذیرت به این چنین منی ، نشانه روح پر از صداقت و پاکی و انسانیت توست..........
آرزوی دیگرم این بود که یک سهم آب و زمین از کاهه بخرم به نام مادرم وقف کنم و درآمدش صرف هزینه تحصیل شاگردان ممتاز مدرسه این ده شود که در سبزوار تحصیلات شان را تا سیکل یا دیپلم ادامه دهند.....
و خدا را سپاس می گزارم که عمر را به خواندن و نوشتن و گفتن گذراندم که بهترین « شغل » را در زندگی ، مبارزه برای آزادی مردم و نجات ملتم می دانستم و اگر این دست نداد بهترین شغل یک آدم خوب ، معلمی است و نویسندگی و من از هیجده سالگی کارم این هر دو...........
و آخرین وصیتم به نسل جوانی که وابسته آنم ، و از آن میان به خصوص روشنفکران و از این میان بالاخص شاگردانم که هیچ وقت جوانان روشنفکر همچون امروز نمی توانسته اند به سادگی ، مقامات حساس و موفقیت های سنگین به دست آورند ، اما آنچه که در این معامله از دست می دهند ، بسیار گرانبها تر از آن چیزی است که بدست می آورند. و دیگر این سخن لاادری فرنگی که در ماندن من سخت سهیم بوده است که
« شرافت مرد همچون بکارت یک زن است . اگر یک بار لکه دار شد دیگر هیچ چیز جبرانش را نمی تواند . »
« علی شریعتی »
۱۳۴۸/۱۱/۱۳