حکیم عمر بن ابراهیم خیام نیشابوری ، فیلسوف ، منجم ، ریاضی دان و شاعر ایرانی ، در قرن پنجم تا اوایل قرن ششم هجری می زیست . نظامی عروضی وفات او را ۱۴ سال پیش از سال ۵۳۰ می داند پس تا حوالی سالهای ۵۱۶ و ۵۱۷ می زیسته است . شوربختانه از زندگی او اطلاعات چندانی در دست نیست . او در زمان ملکشاه و آلب ارسلان سلجوقی زندگی می کرد و می گویند در دوران طفولیت با نظام الملک و حسن صباح هم درس بود . ولی مورخان این قول را معجول دانسته و آن را قبول ندارند و قدر مسلم این است که او اهل سیاست نبود و مانند اغلب فلاسفه در حال انزوا می زیست و تراژدی غم انگیز زندگی را از بیرون گود تماشا می کرد .
بیشتر خیام را به عنوان منجم و فلسوف در جهان می شناسند . القفطی در باره او می نویسد : او به تدریس فلسفه یونان می پرداخت و در حکمت و نجوم بی مانند بود . زکریا بن محمد قزوینی در باره منجم بودن او می نویسد : عمر خیام در عصر ملکشاه می زیست و این سلطان اموال فراوانی به وی داد تا آلات رصد و کواکب را خریداری کند ولی به زودی سلطان به رحمت ایزدی پیوست و این مهم انجام نیافت . شهروزی در مورد قدرت حافظه ی خیام می گوید : وی کتابی را در اصفهان ۷ بار مرور کرد و چون به نیشابور بازگشت از بر خواند و وقتی مقایسه کردند بین گفته ی او متن کتاب تفاوتی در میان نبود . شایستگی وی در نجوم به حدی بود که وقتی ملکشاه خواست تقویم را تصیح کند او یکی از ۸ مصصح بود و نتیجه ی این اصلاح تاریخ جلالی است . به علاوه خیام یک جدول نجومی به نام زیج ملکشاهی تصنیف کرد بعدها شهرت بسیاری یافت و مورد استفاده دانشمندان قرار گرفت . او هچنین مسائل بسیاری در ریاضی مطرح کرد که یکی از معروفترین آنها در پایان جستار به زبان ساده ی امروزی نقل خواهد شد .
قدیمی ترین کتابی که از خیام نامی به میان می آورد ،((چهارمقاله)) تالیف نظامی عروضی است که خیام را در ردیف منجمان می شمارد . در (( تاریخ بیهقی )) و (( تتمه صوان الحکمه )) نگارش ابولحسن بیهقی در سنه ی ۵۶۲ تالیف شده نیز از خیام سخن رفته است . از این اثر معلوم می شود که خیام علاوه بر ریاضیات و نجوم و طب در لغت و فقه و تاریخ نیز دست داشته است .
گویا ترانه های خیام در زمان حیاتش به واسطه ی تعصب مردم مخفی بودن و تنها یک دسته از دوستان همرنگش از ترانه های او باخبر بوده اند .
نخستین کتابی که در آن از خیام شاعر سخن گفته می شود ، (( خریده القصر)) تالیف عمادالدین کاتب اصفهانی به زبان عربی است که سال ۵۷۲ هجری یعنی ۵۰ سال پس از مرگ او نوشته شده است .
کتاب دیگری که خیام را تحت عنوان شاعر مطالعه کرده است (( مرصادالعباد )) تالیف نجم الدین رازی است که در سنه ی ۶۲۰-۶۲۱ تالیف شده و نویسنده از دید صوفی و متعصب خویش خیام را نیش زبان و دشنام خود آسوده نگذارده است . در این کتاب گفته شده : ( ... که ثمره ی نظر ایمانست و ثمره ی قدم عرفان . فلسفی و دهری و طبایعی از این دو مقام محرومند و سرگشته و گم گشته اند . یکی از فضلا که به نزد نابینایان به فضل و حکمت و کیاست معروف و مشهور است و آن عمر خیام است ، از غایت حیرت و ضلالت این بیت را می گوید :
در دایره ای کامدن و رفتن ماست
آن را نه بدایت ، نه نهایت پیداست
کس می نزد دمی در ین عالم راست
کین آمدن از کجا و رفتن به کجاست )
قضاوت این شخص در شناسانیدن اندیشه های خیام نقش به سزایی دارد چرا که از نظر زمانی نیز نزدیک به خیام است .
دوران عمر خیام دوران پر آشوبی بود . استبداد حکومت سلاجقه و نا بسامانی اوضاع اجتماعی ، عده ای را وادار به کناره گیری از دستگاه قدرت سلجوقی کرده بود و برخی هم مانند حسن صباح انقلابی و شورشی بودند . عده ای هم مانند امام محمد غزالی وجدان خویش را فروخته و در خدمت سلاجقه بود ولی در میان اشخاص مشهور آن زمان خیام گوشه گیر و منزوی بود .او در عمر خویش هرگز ازدواج نکرد و در کمال قناعت زندگی می کرد می گویند درآمد سالیانه او ۱۲۰۰ مثقال طلا بود . او همواره به تحقیق و تفحص مشغول بود . بیهقی می گوید در دوران طفولیت در مجلس درس او حاضر می شده :( دستور ، فلسوف و حجه الحق نامیده می شده ! پدران او همه نیشابوری بوده اند . در علوم و حکمت تالی ابوعلی بود و شخصا آدمی بود خشک ، بدخلق و کم حوصله . ) او هچنین مردی قانع ، شجاع ، منیع الطبع و راستگو بوده و بر خلاف بسیاری از شاعران قلم خود را به تملق آلوده نکرده است . او تزویر ، ریاکاری و دروغ به شدت بیزار است و سرشت آزاده اش در سراسر اشعارش به آن خرده گرفته است :
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر روز به دام دگری پا بستی
گفتا شیخا هر آنچه گویی هستم
اما تو چنانچه می نمایی هستی؟
یکی از بارزترین خصوصیت خیام نیش زبان و مزاح اوست یکی از روایات در مورد مزاح او این است که :
در نیشابور مدرسه ای قدیمی بود که به تعمیر آن می پرداختند و الاغان برای آنجا آجر می آوردند . روزی خیام با شاگردانش در مدرسه بود و الاغی از وارد شدن خودداری می کرد . حکیم که این منظره را دید تبسمی کرد و فرمود :
ای رفته و باز آمده بلهم گشته
نامت ز میان مردمان گم گشته
ناخن همه جمع آمده سم گشته
ریشت ز عقب در آمده دم گشته
و الاغ ناگهان داخل شد . وقتی دلیلش را پرسیدند گفت روح یکی از مدرسان سابق این مدرسه در الاغ حلول کرده و از آن جهت وارد نمی شد که مبادا همکارانش او را باز شناسند . ولی چون ملتفت شد او را شناخته اند ناچار شد وارد شود .
آثار خیام :
۱/رساله فی الاحتیال بمعرفه مقدار الذهب و الفضه فی جسم مرکب منها (درباره شناختن مقدار زر و سیم موجود در جسمی که مرکب از طلا و نقره است . )
۲/ رساله فی الجبر و المقابله (به زبان عربیست و در زمان خود از بزرگترین کتابهای ریاضی بوده است .)
۳/رساله فی شرح ما الشکل من مصادرات کتاب اقلیدس (درباره ی هندسه اقلیدسی )
۴/در طبیعیات
۵/لوازم الامکنه (در مورد تغییرات آب و هوا و فصول در شهرهای مختلف )
۶/روضه القلوب( بهترین کتاب فلسفی برای شناختن فلسفه خیام است .)
۷/نوروز نامه (یکی از معتبرترین کتابها در مورد آداب روسوم ایرانی )
۸/رباعیات خیام
۹/زیج ملکشاهی
و همچنین خیام دو بیتی هایی نیز به زبان عربی دارد .
خیام سرانجام در سال ۱۱۲۳ میلادی در نیشابور چشم از جهان فروبست و در نیشابور به خاک سپرده شد .
معمای ریاضی خیام :
سه دوست با نفری ۱۰۰ دینار برای خرید راهی بازار شدند . در حجره ای قندانی را دیدند و چون قیمت را از شاگرد حجره پرسیدند دانستند که ۳۰۰ دینار است . پس سکه های خود را روی هم گذاشتند و قندان را خریدند . پس از رفتن آنها شاگرد حجره به صاحب حجره گفت : من این قندان ۲۵۰ دیناری را به ۳۰۰ دینار فروخته ام تا سود بیشتری بکنیم . صاحب حجره خشمگین شده و دستور داد ۵۰ دینار را به صاحبانش بازگرداند . شاگرد به دنبال آنها رفت و در راه ۲۰ دینار از آن سکه ها را دزدید و چون آنها را باز یافت از ۳۰ دینار باقی مانده نفری ۱۰ دینار به هر کدامشان پس داد . بدین ترتیب آن سه نفر ، نفری ۹۰ دینار بابت قندان پرداخت کردند . ۳ تا ۹۰ دینار می شود ۲۷۰ دینار + ۲۰ دینار دزدیده شده = ۲۹۰ دینار . ۱۰ دینار از ۳۰۰ دینار اولیه چه شد؟!
۳*۹۰=۲۷۰+۲۰=۲۹۰
پاسخ معما در ادامه مطلب.
---------------------------------------------------------
یاری نامه :
درباره رباعیات عمر خیام : حسن دانشفر
ترانه های خیام : صادق هدایت
فلسفه شرق : مهرداد مهرین
------------------------------------------------
نقل شده از بزرگان پارسی گو
ادامه مطلب ...ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد آخرین دفتر شعر فروغ است.
و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده زمین
و یاس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی.
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهاربار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصل ها را میدانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک
خاک پذیرنده اشارتی است به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت.
اگر بخواهیم به لحاظ ادبی و ریتمیک به بررسی این شعر بپردازیم در شگفت فرو میرویم.چه زیبا گذر زمان به نمایش کشیده شده است!تکرار چهار بار نواخت گویی انعکاس صدای نواخت ساعت زنگ داری را به تصویر میکشد.و چهار بار نشانی از فصل چهارم زمستان و روز نخست دی ماه است.با خواندن این قسمت از شعر یک بعداز ظهر غمگین و سرد یک روز زمستانی به نمایش در میاید.
به علاوه فروغ در این شعر به زیبایی اندوه ها ، تجربه ها ، و اندیشه هایی را که نتیجه اجتماع بر زندگی اوست به تصویر میکشد.به گونه ای که خواننده به راحتی میتواند کسالت و باز شدن چشم به روی حقایق را در فروغ ببیند.
در آستانه ی فصلی سرد
در محفل عزای آیینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه میشود به آنکسی که میرود اینسان
صبور،
سنگین،
سرگردان،
فرمان ایست داد.
چگونه میشود به مرگ گفت که او زنده نیست،او هیچوقت زنده نبوده است.
فروغ از جامعه های سنتی و مردم کسالت بار و فرو رفته از ترس قیامت و گناهان بیزار بوده است.همیشه در تمامی اشعارش این موضوع را نمایش کشیده ولی در این شعر تمامی افکار پوچ مردم یک جامعه را وقتی که با اندیشه های ویران کننده و بازدارنده ی دینی مخلوط میشوند را به نمایش میکشد.فروغ از رکود فکری مردم عذاب می کشد و اندیشه های آنان را پیرامون پوچی گاهی به تمسخر میگیرد.
در کوچه باد می آید
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دستهای تو ویران شدند باد می آمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن میگیرد
دیگر چگونه میشود به سوره های رسولان سرشکسته پناه آورد؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد
....
...
نگاه کن در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا میجوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری؟
فروغ همچنین ریاکاری مردم را میبیند و آن را درک میکند.ولی در باورش نمیگنجد چرا مردم و جامعه این قدر عجیبند؟پس تلاش میکند به جهان درون خویش پناه برد و بی تفاوت باشد.ولی مسلما این تلاش راه به جایی نمیبرد.چرا او خود نیز قسمتی از مردم است و با آنها زندگی میکند.پس مجبور میشود حقیقت را در یابد و بهت زده به آن خیره شود.در حالی که این حقیقت لحظه به لحظه بیش از پیش او را آزار می دهد.
سلام ای شب معصوم!
سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی
و در کنار جویبارهای تو ، ارواح بید ها
ارواح مهربان تبرها را می بویند
من از جهان بی تفاوتی فکر ها و حرف ها و صدا ها می آیم
و این جهان به لانه ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می بافند.
و در جایی دیگر :
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که چشمهایش
چگونه وقت خیره شدن میدرند.
و در جایی دیگر:
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آنکسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم مصلوب گشته است.
و جای پنج شاخه ی انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او مانده است.
فروغ فرخزاد در اشعارش به اندوه زاده شدن اشاره کرده است. در این شعر هم پوچی آفرینش را به خامه می آورد. او آفرینش انسان را زاده لذت دو انسان دیگر می دانند که رنج را برای زاده شده به ارمغان می آورد . ولی با تمامی این احوال او به دنبال جفتیست که گویی در آغاز آفرینشش قسمت او بوده و در میان کوچه پس کوچه های زندگی گم شده . او عشق پاک را می ستاید ولی به خوبی داند که تمامی این آرزو ها افسانه ای بیش نیست . به خوبی می داند که جفت اساتیری هرگز وجود نداشته به همین دلیل در آیینه رویاها خود را عروس این عشق می داند .
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود ،
و آن کسی که نیمه من بود ، به درون نطفه ی من باز گشته بود
و در آیینه می دیدمش ،
که مثل آیینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم ...
آنچه که از سخنان مادر و اطرافیان فروغ فرخزاد برداشت می شود ، این است که او از مرگ خویش با خبر بوده است . شاید یکی از دلایل اینکه مرگ او را مشکوک به خودکشی می دانند همین دیدگاه و همین شعر باشد . مادر فروغ در سرد سبز می گوید : فروغ لبهایم را بوسید و رفت . من دیدم لبهایش سرد است . شنیده بودم کسی که بخواهد بمیرد لبهایش سرد می شود و تمام تنم لرزید . به دنبالش دویدم و گفتم : فروغ جون تو رو خدا مواظب باش . او خندید و گفت : مامان هر چی بخواد بشه میشه . سوار ماشین شد و گاز داد و رفت . رفت که رفت .
این بیتها و بی تناسبی ظاهریشان با سه مصراع آخر نشان می دهد که فروغ با در انتظار مرگ به امید تحولی شیرین نشسته است . این تحول مانند کودکی پاک است .
آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد؟
آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
و شمعدانی ها را در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
آیا دوباره روی لیوانها خواهم رقصید؟
آیا دوباره زنگ در مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد؟
به مادرم گفتم : (( دیگر تمام شد ))
گفتم : (( همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم . ))
فروغ می دانند که مردمان روزگار تنها به عشق کاغذی و پوچ دل خوش دارند و خود را کشته شده ی این عشق ها و در واقع این مردم می داند . به همین دلیل زنده بودن خویش مرگ می انگارد . می داند که او جوان مرگ این زندگی واهی و خیالیست .
من از کجا می آیم ؟
من از کجا می آیم ؟
که اینچنین به بوی شب آغشته ام ؟
هنوز خاک مزارش تازه ست
مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم ...
چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلک های آیینه را می بستی
و چلچراغ ها را از ساقه های سیمی می چیدی
و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می بردی
تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست .
فروغ از اینکه مردمان و اطرافیانش اینقدر در منطق های بی منطقی و دروغین غرقند عذاب می کشد وگویی آنها را نمی شناسد و از اینکه خود نیز مانند مردم می شود اندوهگین است و از خود بیزاری می جوید .
این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت
به سوی لحظه ی توحید می رود
و ساعت همیشگیش را با منطق ریاضی تفریق و تفرقه های کوک می کند .
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمی داند
آغاز بوی ناشتایی می داند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامه های عروسی پوسیده است .
همانگونه که فروغ در اشعار دیگرش به قانون طبیعت اعتراض دارد این شعر را هم از کنایه به ناعدالتی ها خالی نگذاشته است . پیش از گفته بودیم که فروغ در عین نارضایتی از مردم دلش به حال آنها می سوزد . روی اعتراض فروغ بیش از مردم با آفرینش و خداست.
پس آفتاب سرانجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب ناامید نتابید.
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی .
شاید یکی از زیباترین قسمتهای اشعار فروغ همین قسمت زیر باشد . فروغ در اینجا به روشنی علت مرگ خویش را بیان می دارد . این قسمت از شعر که پایان ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد است دربرگیرنده ی نکات بسیاری از راز درون اوست . او می داند که پس از مرگش نامش باقی خواهد ماند . و از تحول مرگ خرسند است . راز زندگی او در این شعر که یکی از طولانی ترین اشعار فروغ است پیداست . در واقع فروغ خود را با مرگ خویش زنده می کند و زندگان را مرده می پندارد .
جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های ساکت و متفکر
جنازه های خوش برخورد ، خوش پوش ، خوش خوراک
در ایستگاهای وقت معین
و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی...
آه ،
چه مردمانی در چار راهها نگران حوادثند
و این صدای سوت های توقف
در لحظه ای که باید ، باید ، باید
مردی به زیر چرخ های زمانه له شود
مردی که از کنار درختان خیس می گذرد ...
من از کجا می آیم ؟
به مادرم گفتم : (( دیگر تمام شد ))
گفتم : (( همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم . ))
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم می کنم
چراکه ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیه های تازه ی تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب می داند .
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغهای تخیل
به داس های واژگون شده ی بیکار
به دانه های زندانی .
نگاه کن که چه برفی می بارد...
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان
که زیر بارش یک ریز برف مدفون شد
و سال دیگر ، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود
و در تنش فوران می کنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
همانگونه که دیدیم فروغ مرگ را به ابرهایی که زندگی و پاکیزگی می بخشند تشبیه می کند اگر چه ممکن است این ابرها زشت و سیاه به نظر آیند . او دانه ی زندانیست که می بارد و آزاد می شود . او می داند که شعرش چون شکوفه های درخت نوباری می روید .
این جستار به بررسی آگاهی حافظ از اندیشه های ایرانی و جلوه ی آنها در اشعار او اختصاص دارد.
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
نمی دانم بگویم کم پیش می آید یا نه؟ ولی زیاد هم پیش نمی آید که یک بیت شعر بتواند چنین باری را بر دوش بکشد.این بیت نشان دهنده ی تاریخ و جهانبینی است.بله ! این بیت حافظ به عهد و پیمان ناگسستنی میان مهرورزان اشاره دارد.ولی مهرورزان چه کسانی هستند؟ مهر ایزد معروف ایرانی که روزگاری پیش از زرتشت خدایگان خدا بود و پس از زرتشت نیز ایزدی معروف که در گاهشماری ایرانی نیز یک جشن بزرگ(بزرگترین جشن ایرانیان پس از نوروز) را به خود اختصاص داده است . بزرگترین مشخصه مهر این است که به عهد و پیمان پایبند است . میترا یا مهر خدای عهد و پیمان است . به همین دلیل پیروان او به وفا داری مشهورند . مهرورزان وفادارند و پیمان خویش را نمی شکنند.
حافظ در روزگاری که بیشتر مردم بی سواد بودند به این تاریخ و این اندیشه ها و این جهانبینی چنان آگاه است که با زیرکی خاص خود آن را به نمایش می کشد.
حلقه پیر مغانم ز ازل در گوش است
ما همانیم(بر همانیم) که بودیم و همان خواهد بود
نشان مهر حلقه است. در واقع حلقه نشان وفاداریست . در بیستون حلقه ی عهد و پیمان به زیبایی به نمایش در آمده است . در نگاره فروهر نیز حلقه ی مهر دیده می شود. در روزگاران دور غلامان را حلقه به گوش می کردند به این دلیل که مشخص باشد غلامان به ارباب خویش وفا دارند . هچنین حلقه ازدواج نشانه ی وفاداری میان همسران است . حافظ نیز خود را غلام حلقه به گوش پیر مغان می داند . پیر مغان کسی نیست به جز موبدان موبد . و یا به قولی زرتشت.حافظ می گوید از روز ازل به دلیل ایرانی بودن وفادار پیر مغان بوده است و همیشه وفادار خواهد بود.
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
بسیاری از حافظ شناسان معتقدند که حافظ از طرف شیوخ تحت فشار و حتی خطر بوده است. ولی باز هم دست از بیان اندیشه هایش حتی در لفاف و کنایه دست بر نمی دارد.
غم زمانه که هیچش گران نمی بینم
دواش جز می چون ارغوان نمی بینم
به ترک صحبت پیر مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمی بینم
پیر مغان به طرزی غیر قابل انکار در اشعار شاعر شیرازی جلوه گر است.
حافظ علاوه بر علاقه مندی به پیر مغان ، به دانش و عرفان زرتشتی نیز آگاه است . او آتش درون که در اوستا به آن اشاره شده است را می شناسد و دلیل علاقه اش به پیر مغان را همین آتش می داند .
از آن به دیر مغانم عزیز می دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
رشید شهمردان در دیباچه ی کتاب تاریخ زرتشتیان در مورد حافظ چنین می گوید:
(حیران و متعجب می بودم که با وجود تصریح خواجه به بندگی پیر مغان که موبد زرتشتی باشد در تذکره ها بنام اولیا و صاحبدلان به آنها بر نمی خوریم . از این حیث دلواپس بودم ولی به مصداق :
سایه حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود
در هندوستان به کتب و آثار فرزانگار زرتشتی و اولیای گرام(گرامی) آنها بر خوردم . فرزانگانی که بزرگترین عارفان و اولیای اسلام مانند شیخ بهاالدین الجبلی العاملی و میرزا ابوالقاسم فندرسکی به معاشرت و دوستی آنها مفتخر بوده اند.)
به باغ تازه کن آیین دین زرتشتی
کنون که لاله بر افروخت آتش نمرود
بسیاری از اشعار حافظ که به طور روشن به دین ایران باستان اشاره دارد در دیوانهای تازه چاپ شده حذف شده اند.
(باطن آن اشعار برای شریعت مارهای گزنده و سلسله زنجیرهای ضلال بود.)
گویند که می مخور به شعبان نه رواست
نه نیز رجب که آن مه خاص خداست
شعبان و رجب ، ماه خدایند و رسول
ما می رمضان خوریم ، کان خاصه ماست
***
طبعم به نماز و روزه چون مایل شد
گفتم که مراد کلیم حاصل شد
افسوس که این وضو به بادی بشکست
و آن روزه به نیم جرعه می باطل شد
***
گویند که ماه روزه نزدیک رسید
من بعد بگرد باده نتوان گردید
در آخر شعبان بخورم چندان می
کاندر رمضان مست بخسبم تا عید
صادق هدایت درباره تازگی و همیشه تازه ماندن رباعیات خیام چنین می نویسد:
(فلسفه خیام هیچ وقت تازگی خود را از دست نخواهد داد.چون این ترانه های در ظاهر کوچک ولی پر مغز ، تمام مسائل مهم و تاریک فلسفی که در ادوار مختلف انسان را سرگردان کرده و افکاری که جبرا به او تحمیل شده و اسراری که برایش لاینحل مانده ، مطرح میکند.خیام ترجمان این شکنجه های روحی شده ، فریادهای او انعکاس دردها ، اضطرابها ، ترسها ، امیدها و یاسهای میلونها نسل بشر است که پی در پی فکر آنها را عذاب داده است.خیام سعی می کند در ترانه های خودش با زبان و سبک غریبی همه این مشکلات معماها و مجهولات را آشکارا و بی پرده حل بکند.او زیر خنده های عصبانی و رعشه آور مسائل دینی و فلسفی را بیان میکند.بعد راه حل محسوس و عقلی برایش می جوید.)
یکی از خدمات خیام آن است که بشر را از مقام بزرگی برای خود قائل بود پایین آورده و تاج اشرافیت را از سرش برداشته و حقارت او و دنیایی که در آن بسر می برد آشکار نموده است:
ای بیخبران شکل مجسم هیچ است
وین طارم نه سپهر ارقم هیچ است
خوش باش که در نشیمن کون و فساد
وابسته ی یک دمیم و آن هم هیچ است
در نظر خیام تمامی ستارگان نحسند و ستاره سعد وجود ندارد.زندگی شر است بهتر اینست که آدمی هر چه زود تر این دنیا را ترک گوید:
خرم دل آنکه زین جهان زود برفت
و اسوده کسی که خود نزاد از مادر
آنچه از اشعار خیام بر می آید نشان میدهد که او جبری بود ولی به قضا و قدر مذهبی اعتقاد نداشت.جبر یاس آلودی که خیام تعلیم می دهد دارای هیچگونه پاداش و سزایی نیست.به عبارت دیگر در قاموس خیام ،بهشت ، جهنم، مجازات ،مکافات و روز رستاخیز وجود ندارد.مردی که دنیا را شناخته است نمی تواند با این نوع تخیلات شیرین خود را فریب دهد.به همین سبب بود که خیام به این دنیا(که با همه عظمتش هدفی ندارد و به جز ضرورت و احتیاج عبث عامل و محرکی دیگر برایش نتوان یافت با نظر بی اعتنایی می نگریست و قوه قریحه و قدرت علمی خود را راه لذت صرف می کرد.او اوضاع در هم و برهم عالم را مسخره میکرد و به غیر از لذت مقصدی دیگر برای حیات نمی یابد.) او به علت جبری بودن حتی انسان را مسئول اعمال خویش نمی داند.
از آب و گلم سرشته ای من چه کنم؟
وین پشم و قصب تو رشته ای من چه کنم؟
هر نیک و بدی که از من آید به وجود
تو بر سر من نوشته ای من چه کنم؟
علی رغم اینکه در رباعیات خیام افکار ضد صوفی زیاد دیده می شوند مع ذالک بعضی از افراد او را صوفی دانسته اند.حقیقت آن است که خیام صوفیانه زندگی می کرد ولی معتقدات صوفیانه نداشت.وی ماتریالیست و بدبین بود در حالی که صوفیان ایده آلیست و خوشبینند.همانطور که هانری ماسه میگوید:(بر خلاف مشهور ، خیام شاعر و ریاضی دان ، از عرفان و تصوف بر کنار است. و فقط به شکل ماهرانه ای و به طور مختصر و مفید ، پرده اضطراب و دلهره ی بشر را در برابر اسرار سرنوشت کنار میزد.)
ادامه دارد...
یاری نامه:
درباره رباعیات خیام(صادق هدایت)
فلسفه شرق(مهرداد مهرین)
بر گرفته از بزرگان پارسی گو